نار و نگار 🍁
قسمت شصت و پنجم
شاید روزی سه چهار بار مسیر شادآباد تا خونهی فرنگیس رو میرفتم واونجا منتظرش میشدم. كنار پیادهرو مینشستم و وقتی از نیامدنش مطمئن میشدم مییومدم سمت خونه.
پول كم آورده بودم و تو مسیر مسافر سوار میكردم و با پولش هم بیشتر بنزین میزدم و خورد و خوراكم رو تو خیابونهای اطراف خونه فرنگیس میخریدم.
نبود، نیست شده بود، هیچ كس ازش خبر نداشت.
...
صبحها تا ظهر میرفتم كنار نگار تو داروخونه میموندم و بیشتر بعد ازظهرها میرفتم سراغ فرنگیس.
بیشتر كلانتریها رو سر كشیدم و خیلی از بیمارستانها رو گشتم و خبری ازش پیدا نكردم. نمیدونستم كجا باید دنبالش بگردم.
یه روز به بهونهی ملاقات آقام با نگار رفتیم شمال و همون مسیری كه بار آخر با فرنگیس طِی كرده بودم رو رفتم و توی راه از هر کسی كه احساس میكردم ممکنه خبری ازش داشته باشه، پرسیدم. جادهی عباسآباد و اون ده كوچولو رو تو سه چهار ساعت پرس و جو كردم و بیهیچ خبر تازهای راه افتادیم و رفتیم چابكسر.
آقام كمی پیرتر شده بود و تفاوتی كه زندان رو چهرهاش إیجاد كرده بود رو میتونستم احساس كنم. خوشحال بود كه تا چند ماه دیگه مییاد خونه. كلی با هم گفتیم و خندیدیم و اون هم كه مثل دفعهی قبل که شنید پوری بچهاش رو انداخته، زیاد دمق نبود، سر حال از روی صندلی پا شد و رفت .
...
تو راه بر گشت، نزدیك رامسر یه هتل نقلی و خوشساخت كنار ساحل دیدیم كه شیروونی آبی و نمای سفید و قشنگی داشت و نگار مهمونم كرد كه شب اونجا بمونیم.
یادم نمییومد كه چند وقت میشد نگار رو اون همه سر حال ندیده بودم. خیلی آروم بود و آرامش خودش رو خیلی خوب منتقل میكرد. طبق معمول كه دوست داشت تنها خلوت كنه، كمی اونورتر از من جلوی دریا وایستاده بود و نگاه میكرد. از اینكه خوب بود، خوشحال بودم. از همون فاصله بهش گفتم:
-دلت براي اكبر تنگ شده نگار؟
-نه
-واقعا
-دنيا خيلي كوتاه تَر اينه كه خودم و بخاطر نيستيش اذيت كنم،بيشتر خاطرات شيرينش كه هست و واسه خودم هجي ميكنم،اين هست رو بيشتر از اون نيستي دوست دارم محمد جان.
احساس میكردم من هم بیشتر از اون به خلوت احتیاج دارم و به خاطر همین زدم به شهر و خیابونهای خلوت و خوش آب و هوای رامسرو اینور و اونور كردم .
فكرم همش دنبال فرنگیس بود و فقط بعضی وقتها با صدای بلند ترانههای تو ماشینها و داد و بیداد دختر و پسرها از خودم در مییومدم.
نمیدونم چطور صبح شد و چطور مسیر رامسر تا خونه رو اومدم. از حس بدی كه داشتم، اصلاً خوشم نمییومد و یاد فرنگیس داشت دیوانهام میكرد.
شب و روزم به هم خورده بود و فكر و خیال داشت داغونم میكرد. یا میرفتم جلوی خونهش، یا دم بیمارستان، و الكی چشم انتظاریام رو به رخ خودم میكشیدم تا شاید دلم آروم بگیره. فقط یه جا مونده بود که سر نزده بودم، اون هم خونهی منصور بود كه از ترسم نرفته بودم.
خیلی سخته كه آدم نتونه به كسی حرفی بزنه و از دردش بگه. نه میتونستم با نگار درددل كنم و نه همدم دیگهای داشتم كه راحت بگم من زن گرفتم و حالا گمش كردم. من فرنگیس رو داشتم و پیداش نمیكردم، بیفرنگیس نبودم، گم شده بودم تو خواب و خیال خودم. نبودش مثل یك داغ سیگار رو دستم بود كه هم میسوختم و هم جای داغ فرنگیس رو برام تازه میکرد.
بیشتر وقتها مسیر شادآباد-آذری و آذری-گمرك رو میرفتم و برمیگشتم و یه سری شعر و عكس به اینوز و اونور ماشین زده بودم كه بتونم خلوتم رو پر كنم. چند تا كاست جدید ایرج و مهدیان و دلكش رو هی سر و ته میكردم و حال و روز خودم رو تو ترانههاشون دنبال میكردم.
عطا هم كه اوضاعش خوب نبود، شبها با ماشین كار میكرد و ماهی صد تومن بهم میداد. بعضی وقتها هم دوتایی از جلوی ترمینال مسافر میزدیم و میبردیم نوشهر و برمیگشتیم.
چند باری هم سر نداشتن گواهینامه گیر افتادیم و با هزار بدبختی تونستیم ماشین رو دربیاریم.
دلخوشیام شده بود رفتن دم خونهی فرنگیس و نوشتن یه تیكه كاغذ و انداختنش لای در و بعضی وقتها هم رفتن تو همون ده و همون رستوران و خوردن همون صبحانه.
ماشین رو دم جادههایی میذاشتم كه با فرنگیس رفته بودیم و از كنار دار و درختها پیاده میرفتم توی جنگل تا احساس كنم گم شدم، تا احساس كنم نیستم. میون درختها جایی كه صدایی جز صدای تقتق داركوبها و خشخش برگها رو نمیشد شنید، جایی كه خودم بودم و خودم، خودم بودم و خیال، خودم بودم و فرنگیس، خودم بودم و كبریت و چوب و آتیش و دود، خودم بودم و فكرهایی كه ولم نمیكرد، تنها مینشستم تا بفهمم چطور شد و چرا من فقط یه روز زنده بودم. زندگی من تنها وقتی زندگی بود كه فرنگیس رو داشتم، همسرم بود. چه زود تمام زندگی من تمام شد.
...
نگار مشغول خوندن كتابهای درسی شده بود و دنبال عشقش واسه داروساز شدن و سر و كله زدن با مشتریها و خواهرای ایكبیری اكبر. زیاد حواسش به من نبود. بعد از اینكه آقام هم از زندان آزاد شد، كمی بیشتر از من دور شد و كسی بهتر رو واسه درددلهای دخترونهاش پیدا میكرد. با این همه بعضی وقتها باز سنگ صبورم میشد و من كه نمیتونستم حرف دلمو بهش بگم، بیشتر داغون میشدم.
عطا تصمیم گرفته بود بره خدمت و من هم كه بعد از اومدن مهلقا به دانشگاه و رفت و آمدش به خونهمون زیاد واسه موندن تو خونه مشتاق نبودم، یه شب تصمیم گرفتم برم خدمت. احساس میكردم دارم دیوونه میشم و موهای بلند و ریش صورتم افسردهتر هم نشونم میداد.
یه روز تو خونه چند تا از رفیقامون رو جمع كردیم و بعد از اینكه سر و صورتمون رو با ماشین از ته زدیم و بیشتر شبیه كمبوزه شدیم، مراسم سلام آشخوریِ مرسوم رفیقامون رو برگزار كردیم و فردا صبح علیالطلوع رفتیم واسه آموزشی.
شاید این تنها راهی بود كه میتونستم خودم رو برگردونم. اولهاش برام عذابآور بود و هر روز خدمتم برام یك سال میگذشت. بیشتر از دوری از نگار و خونه و خاطرات فرنگیس، از رفتارهای عقدهای سرگروهبانی كه تا آخر عمرم در بخش سیاه ذهنم میمونه، عذاب میكشیدم.
بعد از چند مدتی كه از آموزش گذشت و انجام هر كاری منجمله آشپزی و مستراحشوری و نگهبانی و اونواع اَقسام كارها كه هنوز كاربردش رو در زندگیام كشف نكردم، بردنمون واسه تقسیم و من افتادم مشهد و عطای خرشانس هم افتاد تهران.
بعد از تقسیم قرار شد دو سه روز واسه دوختن لباس و درجه و یه سری خرت و پرت بریم خونه.
...
وقتی رسیدم خونه، نگار كه منو اونطوری آفتابسوخته و به هم ریخته دید، كلی گریه كرد و یه عالمه بهم رسید و آقام هم بیشتر وقتها خونه بود و تلویزیون نگاه میكرد و هی كلهی كچل منو مسخره میكرد و با پوری میخندیدن.
بعد از چند روز راهی شدم و قبل از اینكه برم ترمینال، تصمیم گرفتم برای بار آخر برم سراغ فرنگیس. تو خونهاش هیچكس نبود و هیچكدوم از در و همسایهها هم خبری ازش نداشتن.
نمیتونستم بفهمم كجا رفت و باید از كی سراغش رو بگیرم. چند ساعتی به حركتم مونده بود و تصمیم گرفتم با همون لباسهای سربازی كه كمی جسورتر نشونم میداد، برم سراغ منصور.
وقتی نزدیك خونهاش شدم، وایستادم. نمیخواستم به سگها نزدیك بشم. یك ساعتی منتظر شدم ولی هیچكس از خونهی منصور بیرون نیومد، تا اینكه تصمیم گرفتم برگردم. هنوز چند قدمی نرفته بودم كه یه ماشین پیچید و اومد سمت من و جلوی پام وایستاد.
كمي به راننده و منصور كه كنارش بود، نگاه كردم و از جام تكون نخوردم. بعد از یكی دو دقیقه منصور از ماشین پیاده شد و همونطور كه سیگارش رو آتیش میزد، اومد نزدیكتر و جلوم وایستاد و گفت:
- بله، چیه سركار؟
- محمدم، محمد. یادتونه؟ سگاتون، فرنگیس!
- آهاااان، سگهام پارهت كردن!
- دقیقاً!
- خوب چیه؟ باز هوس كردی؟
- یه سوال میپرسم و میرم.
- میدونم درت چیه.
- چیه؟
- فرنگیس تو رو هم قال گذاشته.
- میدونید كجاست؟
- آره میدونم. خیلی بیچارهای. فرنگیس دختر منه، مثل منه، بچههایی مثل تو رو روی انگشت كوچیكش میگردونه.
- فقط بگید كجاست.
- هر جا هست، دستت بهش نمیرسه.
بابك لطفی خواجه پاشا
آذر نود و پنج