نار و نگار 🍁
قسمت شصت و ششم
سر جام خُشكم زده بود و نمیتونستم چیزی بگم. بابای فرنگیس اومد سمت من و گفت:
- برو پسر جان، برو سراغ زندگی خودت.
- زندگی؟
- اره بابا جان، برو رد كارت.
- فقط بهم بگید كجاست، لطفاً.
- زیاد مهم نیست.
- برای من مهمه آقا منصور، به خدا دارم میمیرم، كل زندگی من شده یاد فرنگیس.
- فراموش كِردن رو یاد بگیر پسر جان.
- نمیتونم، به خدا نمیتونم... تو رو خدا، تو رو جان همون فرنگیس، بگید كجاست.
- اولش بِت گفتم برو رِد كارت، نرفتی.
- نشد، خواستم، نشد.
منصور كمی بهم نگاه كرد و رفت سمت ماشین و من هم كه چشمام پر شده بود، سرمو چرخوندم و اشكمو پاك كردم و برگشتم سمت ماشین. منصور سوار شد و ماشین راه افتاد. كمی جلوتر وایستاد و دستشو از پنجرهی ماشین آورد بیرون و اشاره كرد که برم نزدیك. سریع خودمو رسوندم بهش. گفت:
اگر فرنگیس دنبال شوهر بود، با همون جلیل ازدواج میكرد. نكرد، چون به فكر ازدواج نبود.
-به فكرش بود
-وقتي خبر نداري زر مفت نزن.فرنگيس نشون كرده جليل بود،خونه يكي بوديم،فرنگيس ميخواست با مادرش بره خارج و من نداشتم .اون هم از لج با جليل ازدواج نكرد منم به زور كتك دادمش به پسر خالش جليل هم از ملكه و خونشون بريد و شد اوباش خيابونا،شوهر فرنگيس يه روز بسكي مست بود تو دريا خفه شد. بعد مردن اون باز ملكه اومد و فرنگيس و خواستگاري كرد.قرار شد من و از دست بدهكاري هام خلاص كنه منم فرنگيس و راضي كنم.حالا مشكل دو تا بود نه فرنگيس جليل و ميخواست نه بالعكس.من
- از اون هم فرنگیس دنبال درد خودش بود و جلیل هم دنبال عشق خودش و من و ملكه هم حیرون و سیرون بین این دو تا. ولی فعلاً تو صلحیم، چون دختر من دیگه وجود نداره كه بخواد وجهالمصالحهی من و ملكه باشه. برای من وجود نداره. ملكه هم اینو فهمیده.
- كجاست؟
منصور از ماشین پیاده شد و روبهروم وایستاد و گفت:
- رفته، رفته فرانسه پیش برادر و مادرش. چطور رفت و چطوری پاسپورت و ویزا گرفت، نفمیدم. ولی رفت.
- رفت؟!
- آره پسر جان، رفت. تو هم برو. شانس آوری باهاش ازدواج نكردی. اون فقط دنبالِ یه ضامن میگشت واسه تضمین رفتنش.
- اون بدون من نمیرفت.
- حالا كه رفته. خوش آمدی.
اینو گفت و رفت.
سرمو انداختم پایین و مثل سگی كه صاحبش مرده، توی جاده راه افتادم. تمام وجودم داشت آتیش میگرفت. سرم داشت منفجر میشد و دوست داشتم با یه ژِ3 تیر خلاص بزنم به خودم. از بیعرضگی خودم خجالت میكشیدم و نمیخواستم باور كنم كه فرنگیس رفته. قلبم داشت وامیستاد. بد بودن فرنگیس برام قابل باور نبود. به نگاه زیبا و دل مهربونش نمییومد كه اینطوری لجنمالم كنه. فقط كاش به من میگفت و میرفت.
با همون سر و وضع توی خیابونهای تهرون پلاس بودم و خودم رو تو كوچه پسكوچههای خلوت گم میكردم و هی زار میزدم، زار میزدم، زار میزدم. وقتی به خودم اومدم، جلوی خونهی فرنگیس بودم. یكی دو ساعت روبهروی در وایستاده بودم كه یهو با لگد كوبیدم به در خونه و چفتش رو شكستم. آروم رفتم تو. كاغذ یادداشتهام هنوز پشت در بود. پوتینهام روی فرشهای خوشرنگ فرنگیس غریبی میكرد. خونه هنوز عطر فرنگیس رو با خودش داشت. به هم ریخته بود و درب و داغونتر از قبل. عروسك ملیحه وسط هال بود و كیف فرنگیس هم روی یكی از مبلها.
رفتم یه گوشه نشستم و تا میتونستم، گریه كردم و
كمی خالی شدم. اونجا بود که فهمیدم آدمها چقدر با هم توفیر دارن. من داشتم تقاص اعتماد به كسی رو میدادم كه برای من نبود، وصلهی تن من نبود. انگار دل آدمها نسبت به محل زندگیشون كوچیك و بزرگ میشه. من هیچوقت دلم نمییومد فرنگیس رو به این روز بندازم. چرا؟ نمیفهمیدم!
قبل از اینكه كسی سر برسه، اومدم بیرون و رفتم. از همونجا رفتم پادگان و تا حدود ده ماه برنگشتم.
اونجا افتادم تو امور اداری و دفتردار یكی از سرگردها شدم كه تو بازرسی بود. بعدازظهرها از پادگان میزدم بیرون و تو محلهی عیدگاه یه درمونگاه بود كه واسشون نظافت میكردم و گاهی هم وقت مریضها رو مینوشتم.
حسابی سرم رو شلوغ كرده بودم و از این اتفاق بدم هم نمییومد. صبح تو پادگان بیشتر مطالعه میكردم و بعدازظهر هم سر كار بودم تا آخر شب. بعضی وقتا تا صبح تو خیابونهای مشهد و دور حرم میچرخیدم و قبل از صبحگاه میرفتم پادگان. با دو نفر رفیق شده بودم که بیشتر وقتها بعد از ساعت کارم تو درمونگاه، خونهی یكیشون بودم.
كلاً بهم خوش میگذشت. ماهی صد تومن از درمونگاه میگرفتم و خیلی اوضاعم خوب بود. چند باری هم به نگار نامه زدم ولی تا جایی كه میشه، نمیخواستم برگردم شادآباد.
دل نگار طاقت نیاورد و یه بار به بهونهی زیارت اومد دیدنم. توی حرم و بازار رضا چرخوندمش و یه عكس با هم انداختیم و نگار كه جلوی عكاس سرشو گذاشت رو شونهم، انگار تمام دنیا رو بهم دادن. كلی اصرار كرد كه باهاش برم. اولش قبول نكردم ولی اونقدر پاپیچم شد که مرخصی گرفتم و رفتیم ایستگاه راه آهن و منتظر شدیم تا وقت حرکت قطار برسه. پرسیدم:
- كار و كاسبی خوبه؟
خدا رو شكر، خوبه.
- تنها كسی كه واقعاً دلم براش تنگ میشه، تویی.
- ببین من چی میكشم حاج آقا.
- نوكرتم.
- آقایی شما، فقط این دفعه نیای، باز خودم مییام با پادگانتون یه جا میبرمت!
- موی كوتاه هم بهت مییاد نگار، بامزهتر میشی.
- كچلیام به تو مییاد.
...
تو قطار هر چی حرف و درددل از گذشته و بچگیمون داشتیم، ریختیم رو دایره و تا خود تهران كیف دنیا رو كردیم از این حرفها. حالم خوب بود، فقط بغض و داغ فرنگیس مونده بود تو گلوم و نمیتونستم هوار بكشم.
...
سر كوچهمون یه چینیفروشی باز كرده بودن و یه چرخدستی عطاری هم كنارش كاسبی میكرد. دیگه چیز خاصی عوض نشده بود. خونه كه رسیدیم، آقام كلی خوشحال شد و یه عالمه بغلم كرد و تلافی بچگیهام رو درآورد. پوری هم دیگه یواش یواش صورتش داشت عین تریاك قهوهای میشد. اومد و با اینكه بوی سیگار زرش رو نمیشد تحمل كرد، دو تا ماچش كردم. دست آخر هم آقام به سفارش نگار ورم داشت و برد حموم سر خیابون. به قول خودش نمیشد هر روز از حموم لادناینا كه طبقهی بالا بود، استفاده كرد. بعد از كلی لیف و كیسه و سنگپا و دو تا نوشابهی تگری، برگشتیم خونه و من تو حیاط لادنو دیدم كه كلی باد كرده بود و شیكمش اومده بود جلو. تا منو دید، كلی ذوق كرد و گفتیم و خندیدیم. فاطی خانم هم داشت به گلدوناش آب میداد و طبق معمول آروم و باوقار بود. كمی كه گذشت، جلیل با یكی دو تا مرغ و سر و وضع رنگی اومد تو. یه عالمه تو حیاط سر كارم گذاشت و سر جریان فرنگیس هم كلی مسخرهام كرد و دوری من از اون رو بهترین كار میدونست. سر حال بودیم تا وقتی كه در خرپشتهی خونهی روبهرویی باز شد و اسی با یه آستین ركابی و شلوار لی اومد رو پشتبوم و شروع كرد به آب و دون دادن به كفترا. چند تا قفس دیگه رو پشتبوم زده بود و انگار تولیدی وا كرده بود. جلیل تا دیدش، كفری شد و گفت:
- نگفتم مگه جمع كن سلههای كفتراتو؟
- كارمه، شغلمه.
- كارت كه چیز دیگه بود.
- بازارش خرابه. دست زیاد شده. تا مادر شما هست، كار واسه ما نیست
بیشرف رو ببین ها!
- بد میگم مگه؟ ببین آقا جلیل، مهر دیوسی خورده رو پیشونی ما، ازش ترسی هم ندارم. شما مراقب خودت باش.
- میری یا نه؟
- ملكه خانم برنامه داره واست، من هم مأمورم و معذور.
- تو رو سنه نه؟
- حالا میبینی. ببینم تو خیال میكنی لادن زنت شده، قلهی دماوند رو فتح كردی؟ نه داداشم، كار شاقی نكردی. یه مدت كنارش بودم. مالی نیست.
جلیل كه دیگه صبرش تموم شده بود، یكی از گلدونای كوچیك توی حیاط رو پرت كرد طرفش و اون هم كشید كنار و گلدون خورد به قفس كفترا و همهشون تو قفس پریدن اینور و اونور.
- ببین جلیل، من نونخور مادرتم، تا راضیش نكنی، همین آش و همین كاسه است. بزنی، فحش بدی، داغ كنی، هر كاری بكنی، من كارمو میكنم.
اسی اینو گفت و رفت تو خونه و جلیل هم رفت سمت در كه بره سراغش، ولی لادن نذاشت. جلیل هم یه نگاه به شیكم لادن كرد و برگشت. كمی به من نگاه كرد و گفت:
- همه مادر دارن، من هم مادر دارم. میترسم یه روز رو زنم اسید بپاشه. میترسم یه بار خودمو خفت كنه. كاش این نمیزایید ما رو.
- حالا كه كاری نداره.
- نداره؟ بدبختمون كرده. اسی رو ندیدی؟ سر و قیافهی منو نمیبینی كه به چه روزی افتادم واسه اینكه نون زنمو دربیارم؟ نقاشی میكنم، قیرگونی میكنم، كارگری میكنم.
- حالا آروم باش.
- من میرم پیش مادرم.
- دیر وقته، الان نرو جلیل جان.
- تو خونهای، خیالم راحته. میرم و تا دوازده-یك برمیگردم. باید تمومش كنم این زندگی با ترس و لرزو.
...
شب، از داروخونه نگارو ورداشتم و رفتیم خونهی لادناینا. فاطی خانم قیمهی خوشمزهای پخته بود و من هم كه هوس غذای خونه كرده بودم، كلی خوردم. وقتی غیبتها و شوخیهای زنونهی نگار و لادن شروع شد، رفتم پایین و جلوی تلویزیون كه داشت شوی رنگارنگ نشون میداد، دراز كشیدم و وسط یكی از آهنگهای منوچهر، از خستگی راه دیروز خوابم برد. طبق عادت اول صبح قبل از آفتاب با دیدن خواب فرنگیس از جام پریدم و پا شدم و جلیل رو دیدم که كمی اونورتر از من دراز كشیده و خرو پف میكنه. لباسهاش خاك و خلی بود و چند تا هم ته سیگار تو لیوان بالای سرش بود. آروم بلند شدم که برم یكی دو تا بربری بگیرم. وقتی رفتم تو حیاط، دیدم در خرپشتهی اسیاینا بازه ولی خبری از خودش نیست.
زدم بیرون و بعد از یك ساعت صف تو سرمای دم صبح و بی حالی اذیت كنندهی آدمهای توی صف، دو تا نون گرفتم و برگشتم. در خونه رو كه پیش كرده بودم، آروم باز كردم كه یه دفعه صدای جیغ زنونهای از خونه بلند شد. دست و پام رو گم كردم و دویدم تو حیاط. جلیل هم با من رسید دم پلهها و بدو رفت بالا. تا اومدم برم، چشمم افتاد به اسی که از روی پشتبوم لادناینا اومد رو دیوار و خودشو كشید رو بوم خودشون و بدو رفت توخونهشون.
چند بار صداش كردم ولی جوابی نداد. از پلهها رفتم بالا. نگار رسید جلوم و گفت:
- بالا نرو، برو ماشین رو روشن كن.
- چرا؟
- لادن داره میزاد.
اینو كه گفت، رفتم ماشینو روشن كردم و بعد از دو سه دقیقه جلیل در حالی كه لادنو بغل كرده بود، اومد اونو رو صندلی عقب خوابوند. سر و صورت و موهای لادن خیس بود. پرسیدم:
- چی شده؟
- برو حالااااا، برو بیمارستان، فقط برو محمد.
- توی راه لادن فقط آخ و ناله میكرد و صدا به صدا نمیرسید. جلوی بیمارستان بابك وایستادیم و جلیل با برانكارد بردش تو.
توی بیمارستان لادن نفسش بالا نمییومد. لب و زیر چشماش كبود شده بود و فقط بعضی وقتها آروم ناله میكرد. دو نفر با برانكارد بردنش واسه عمل. جلوی در اتاق دست جلیل رو گرفت و گفت:
- بچهم نَمیره جلیل جان.
- نه عزیزم، نه خانمم، نمیمیره.
اینو كه شنید، چشماشو بست و رفت. جلیل هم دو سه تا محكم با كف دستش زد تو سر خودش و كفری برگشت سمت من و گفت:
- به ولای علی میكشمش.
- چی شده؟
- خاك بر سر من، ااااای خاك بر سر من.
- آروم باش بابا.
- آروم باشم؟ میدونی اون اسی حرومزاده چیكار كرده؟ زن باردار من تو حموم بوده، رفته از روشنایی پشتبوم كلهشو كرده تو. وای كه چقدر كثافته اين حيوون. دیروز زدم كاسه كوزهی مادرمو شیكستم، امروز هم گردن اسی رو میشكنم. فقط دعا كن بچهم نَمیره.
بابك لطفی خواجه پاشا
آذر نود و پنج