خانه
46.4K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۵/۱۰/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت شصت و هفتم 



    بعد چند مدت يكي از خانم پرستارا كه حدودا جوون و يه كم هم جدي بود اومد بيرون و جليل هم رفت دنبالش. 
    -خانم اين زائو كه زود تَر از موعد ميخواد بزاد مشكلي نداره كه؟ 
    _نداره ؟چرا انقد دير آوردين 
    -از شاد آباد مياريمش 
    -خوب نيست. نه خودش نه بچه.كتكش زدي؟ 
    -نه به جان ما...نه به خدا من كاريش نكردم،ترسيده 

    پرستاره يه چند تا كاغذ ورداشت و برگشت رفت تو.جليل كه از نگراني رنگ و روش پريده بود،هي قدم رو ميزد و يكي از دستاش و مشت كرده بود و هي ميزد به كف اونيكي دستش. بعد از يكي دو ديقه اومد و پيش من نشست و گفت:: 
    -تا آخر عمرمون اسي دست از سر ما ور نميداره 
    -درست ميشه 
    -چي چيش درست ميشه،اون ديوونه است. يه جا يه جوري زهرش و ميريزه 
    -مقصر مادرته! ناراحت نشي ها اون نبود اسي دم در نمياورد. 
    -مادر... دقت كردي هميشه هم بهشت زير پاي مادرا نيست ها،بعضي وقتها جاشون بغل شيطونه 
    -مادر تو كه... 
    -چي؟ 
    -هر كسي كه بچه داره كه مادر نيست. 
    -ميدوني باس چيكار كنم؟ 

    جليل بلند شد و اوركتش و در آورد و گرفت تو دستش و گفت: 
    -ميزنم اسي رو ميكشم 
    -يالله 
    -والله،راش همينه،اينطوري نشه تا قيام قيامت من با اون آشغال برنامه دارم، 
    -ميگيرن چوپوقت و چاق ميكنن 
    -اين همه وقت چرا يكي چوپوق اونا رو چاق نكرد 
    -اونا آدم دارن،پول خرج ميكنن،من و تو چي؟دست از پا خطا كني،تيكه بزرگت گوشِتِه. 
    -راه من همونه كه گفتم،ميرم سر كار به فكر لادنم،وقت خواب به فكر لادنم،بيرون ميرم فكرشم،صبح فكرشم ظهر فكرشم،بابا اينطوري كه نميشه. ديشب رفتم و تمام دكون ملكه رو زدم داغون كردم،چند تا از دختراي بازاريش رو هم كه ازش فراري شدن و ميفرستم روش شكايت كنن تا يا بگيرنش يا كمي از من دور شه. 

    باز شروع كرد به راه رفتن و حرص خوردن كه باز همون پرستاره اومد بيرون و تا جليل و ديد روش و برگردوند و رفت.جليل با عجله خودش رسوند بهش و گفت: 
    -تو رو جان مادرت بگو چيزي شده؟ 
    -چرا قسم ميخوري؟شانس آوردي،بچه هفت ماهه اينجوري بعد يكي دو ساعت بي آب موندن تو كيسه سالم مونده.عجيبه.خوبن جفتشون خوبن.ديگه زنت و نزني آ 
    -بابا نزدم،محمد من زدم؟ 

    بعد از اينكه از حال لادن و بچشون كه كلا اندازه 
    ي بچه كلاغ بود خيالم راحت شد زدم از بيمارستان بيرون،توي مولوي قبل از پارچه فروش ها يه يارو بود چو دستي گردو درست ميكرد واسه شوفراي ماشين سنگين.رفتم و يكيش و گرفتم.خوش تراش و براق بود.جلوي خونه اسي كه رسيدم با همون يكي زدم به در خونشون و گرفتمش پشتم تا ديده نشه. بعد چند ديقه از پنجره كلش و داد بيرون و گفت: 
    -چته كچل ؟چي ميخواي ؟ 
    -مياي پايين 
    -بيام كه چي بشه؟ 
    -بيا اسي كارت دارم 

    كمي گذشت و اومد جلوي در. يه زنجير هسته خرما گردنش بود ،پيرهن تنش نبود و همينطور كه پشم رو سينه اش و با دست مشت ميكرد گفت: 
    -بنال 
    -ببين اسي،يه بار ديگه دور و بر جليل و لادن بپلكي كلامون ميره تو هم 
    -زر نزن بابا،اون لادن قرار بود زن من بشه،قرار نبود؟بود.چرا نشد ؟بخاطر اون جليل بي همه كس.در ثاني مادرش من و مامور جهنمه اون دو تا كرده.كارمه. شغلمه 
    -گوش كن،دور و برشون خط بكش،كم مونده بود بچشون بميره 
    -نمرد؟اكهي شانس،حيف شد كه،پس توله ي جليل دنيا اومد؟ 
    -بله 
    -حالا بزار بچه شون بياد ،شبونه عقرب ميندازم روش؟ 
    -پس تو مريضي؟ 
    -آره من مريضم،من خرم،من بي پدر مادرم،من ديوسم،قوزبيتم.من هر كي جلوم باشه رو جر ميدم،دوست باشه،زن باشه. مرد باشه. بچه باشه،مادر ،خواهر،هر كي باشه. 
    تو هم برو سرت به كار خودت باشه، 

    كمي بهش نگاه كردم،چشماش و كمي تنگ كرده بود و پلك نميزد.دستش و از بالاي نافش آروم كشيد رو موهايي كه ميرسيد تا زير گردنش و كمي چونه خودش و خاروند و من كه دوست داشتم بيشتر عصبيم كنه گفتم: 
    -اگه سرم به كار خودم نباشه چي ميشه؟ 

    خيلي آروم خم شد تو گوشم و گفت: 
    -يه بارم ميام خواهر شما رو تو حموم نگام ميكنم 
    ... 


    خوب،آدم در چند حالت كنترل خودش رو از دست ميده،و ديگه عقل و منطق جايي در تصميم گيريش ندارن.يكي از اون موارد براي من اسم نگار بود. 

    دستم و گذاشتم رو سينه اش و هلش دادم عقب .هلش دادم تو،چوب دستي رو از محكم مشت كردم و 
    ... 

    وقتي رسيدم جلوي خونه ،يه چند ديقه اي وايستادم تا كمي خودم و مرتب كنم كه كسي با ديدن سر و وضعم تعجب نكنه.زياد بهم ريخته نبودم ،چون مهلت درگير شدن با اسي رو نداشتم،چند تا كه چوب خورد فقط افتاده بود رو زمين جيغ ميزد.نميمرد ولي كمِ كم اونقد بايد واسه تن و بدن شيكسته آس تو بيمارستان ميموند كه ديگه لازم نشه جليل بره سر وقتش. 

    وقتي رفتم تو خونه ،نگار از نگراني لادن داشت تو حياط قدم ميزد و بعد اينكه فهميد بچه سالمه كمي آروم گرفت.فرداش رفتيم ملاقات لادن و وقتي بر ميگشتيم به اصرار نگار رفتيم جلوي خوابگاه دانشجو ها كه مهلقا رو ببينيم.نگار رفت تو خوابگاه و منم پياده شدم و بغل ماشين وايستادم تا بيان.كمي گذشت و يه دفعه نگار و مهلقا اومدن بيرون.مهلقا تا من و ديد از ذوق 
    چشماش پر شد و اومد نزديك من و بي اختيار بغلم كرد .بعد خودش و ازم جدا كرد و زل زد به چشام .نوك دماغش سرخ شده بود.زنخدونه كوچيكه روي لُپش چال افتاده بود و يكم مدل ابروهاش عوض شده بود.احساس ميكردم كه واقعا دوستم داره. خيلي بيشتر از اوني كه من ميخواستمش 

    سه تايي رفتيم كمي تو پارك ساعي نشستيم و نفري يه يخ در بهشت خورديم و بعدش نگار به بهونه ور وسايل خريدم واسه من ،مدتي ازمون جدا شد و من و مهلقا رو تنها گذاشت.مهلقا كه يه پيرهن يقه اسكي مشكي تنش بود و با شلوار كرمي كه داشت جلوه خانومانه تري گرفته بود كمي سرش و خم كرد و بعد از اينكه بدون هيچ خجالتي خوب به چشمام نگاه كرد گفت: 
    -همه به كنار تو نميتونستي تو اين چند ماه يه سر به من بزني 
    -خوب... 
    -خوب تو ميدوني من عاشقتم؟ 
    -خوب... 
    -خوب ميدوني تو تمام دنياي مني 
    -مرسي 
    -مرسي و درد،مرسي؟تو واقعا انتظارت از يه دختر چيه؟من چيكار بكنم كه اين يخ شما آب بشه؟ 
    -من خيلي هم راحتم 
    من كه ميدونم تو دل تو چه خبره 
    -چه خبره؟ 
    -خبراي خوب 
    -راستش و بخواي خيلي عوض شدي 
    -خوب يا بد؟ 
    -خوب!كلا تغيير كردي،خيلي بهتر شدي 
    -خوب بودم شما نميديدي؟ 
    -احتمالا 
    -تو دانشگاه همه عاشق زنخدون رو لُپم شدن،تو نشدي؟ 
    -چرا اينبار به نظرم جالب اومد 

    آروم دست م و بردم و كشيدم به صورتش . وقتي كه خوب زنخدونه زيباي روي لُپش رو احساس كردم،دستم و كشيدم و مهلقا هم يه نگاه به دستم كرد و بعد سر شو عقب كشيدن و تكيه داد به نيمكت .طوري كه به درختا نگاه ميكرد يه نفس عميق كشيد و گفت: 
    -شما برو خدمتت و بيا،خيالت راحت كسي حق نداره دستش و به اين زنخدون بزنه 
    ... 

    بعد اينكه مهلقا رو رسونديم خوابگاه ، راه افتاديم سمت شاد آباد و مستقيم رفتيم داروخونه و تا آخر شب اونجا مونديم . بعد اينكه پنج شيش سيخ كوبيده از كبابي گرفتيم رفتيم خونه،جلوي در دو سه تا ماشين پارك بود و در خونه هم چهارطاق باز بود. من و نگار هم بدو رفتيم تو حياط. 
    ملكه رو پله نشسته بود و يه دختر جوون كه آرايش غليظي داشت با موهاش ور ميرفت. 
    چهار تا مرد هم دور و برش وايستادن و آقام هم با پوري كنج حياط بودن و از ترسشون كاري نميكردن.ملكه تا من و ديد بلند شد و گفت: 
    -نو زدي اسي رو لت و پار كردي؟ 

    نگار كه ديد من جوابي به ملكه نميدم،اومد جلوي من وايستاد و بعد اينكه سعي كرد خودش و كاملا جدي نشون بده گفت: 
    -شما همه جا همينجوري قوشون ميكشي؟ 
    -بيا برو رد كارت،خونه پسرمه ،خوب نگفتي آقا پسر، اسي رو شما زدي؟ 
    -گفتم با من حرف بزن 
    -بيا برو ،برو بگو شوهرت بياد حرف بزنه،تو مال حرف زدن با ملكه نيستي 
    -شوهرم مرده 
    -اي بابا،تو كشتيش؟ 
    -آره 
    -زن بيوه انقد پررو نميشه 
    -حالا شده 
    -بيا برو دختر،سرت به تنت زيادي نكنه،اين برادرت آدم منو زده،بايد بخوره 

    نگار دستم و گرفت و كشيد يه كنار ,طوري كه كسي نشنوه دهنش و گذاشت دم گوشم و گفت: 
    -تو زديش؟ 
    سرم و به نشونه تأييد حرفش تكون دادم و نگار هم بد اينكه كمي بهم نگاه كرد رفت سمت ملكه. 
    -خوب،گيريم كه زده، 
    -خوب نباس ميزد 

    يكي از آدمهاي ملكه آروم اومد سمت من و قبل اينكه بهم برسه گفتم: 
    -بخاطر جليل زدمش 
    -خوده جليل و بايد زد 
    -بخاطر بچه جليل 
    ... 
    ملكه آروم اومد سمت من و وايستاد روبروم 
    -بچه جليل؟ 
    -بعله،اون اسي حرومزاده كم مونده بود بچه جليل و بكشه،كلش و كرده بود تو حموم و زن جليل هم بچه رو داشت مي انداخت . 
    -مُرد؟ 
    -نمرد 
    -هيچ كس حق نداره بلايي سر بچه جليل بياره،هيچكس 

    يه باره كمي سر حالتر شد و خنديد.رفت سمت كيفش و از توش يه چند تا پنج تؤمنّي در آورد و داد به مردايي كه دور و ورش بودن و گفت: 
    -راه بيافتين،ببينم پسر، كدوم بيمارستانه؟ 
    -نميدونم، 
    -پيداش ميكنم،نوه ي ملكه دنيا اومده،بايد گاو بزنم زمين.حساب اسي رو خودم بهتر ميرسم 
    اينو گفت و رفت. 

    شب نگار سر اسي كلي باهام بحث كرد و دست آخر يه عالمه تو بغلم گريه كرد و كمي هم بهونه يوسف و گرفت و حسابي خودشو خالي كرد و شروع كرد به بستن خرت و پرت ها و آجيل و خرمايي كه واسم خريده بود تا با خودم ببرم پادگان. 
    صبح كله سحر بدون اينكه كسي از خواب پاشه بلند شدم و از خونه رفتم بيرون.دم پله ها نگار داشت كفشام و واكس ميزد و تا رسيدم گذاشت جلوي پام. 
    تا دم در باهام اومد و جلوي در يكم ديگه بغلم كرد و بعدش راه افتادم . 
    توي راه بيشتر غصه ي نگار رو داشتم و كمي هم حال و هواي فرنگيس ورم داشت و آهنگايي هم كه شوفر اتوبوس گذاشته بود تا خوده مشهد صد بار گريوندم و چند بارم خنديدم . 
    تو پادگان تا چند روز هواي خونه رو داشتم تا كم كم برام عادي شد و حال و هواي درمونگاه و كار و بارم هم منجرب شد تا كمي از خونه فاصله بگيرم. 
    ديگه نظافت نميكردم و همش پشت ميز شماره ميشستم .مثل حموم محلمون نمره ميدادم به مردم،روزي دويست سي صد نَفَر مشتري داشتيم كه بيشتر واسه قيمّت پايين معاينه تو درمونگاهي كه كار ميكردم و وضع خراب خودشون ميومدن. 
    انقد سرم شلوغ ميشد كه فقط اسم مشتري رو تو دفتر مينوشتم و يه شماره بهش ميدادم تا آدم بعدي. 
    يه روز يه مشتري دو تومن گذاشت رو ميز گفت: 
    -سرما خورده 
    -اسمتون 
    -اسم من يا پسرم 
    -پسرت 
    -يوسف... 
    سرمو از رو دفتر بالا آوردم يه پسر ده يازده ساله رو ديدم كه روبروم وايستاده بود.كمي نگاهم رو بردم بالاتر كه ديدم يه زن پشت سر پسره وايستاده. 
    با اشرف مو نميزد. 




    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان