خانه
leftPublish
leftPublish
74.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل

    قسمت اول
    بخش اول



    به نام خدایی که قلبهای مهربان را آفرید


    آخرین ساعت کلاس درس بود و من پای تخته سعی می کردم فکرم رو متوجه شاگردام بکنم ولی این کار برایم خیلی سخت بود و هر کاری می کردم ، بازم ذهنم به طرف خونه کشیده میشد.
    مادر و خواهرم تو خونه داشتن آماده می شدن تا از خواستگار من پذیرایی کنن ...
    من خواستگارای زیادی داشتم ولی هیچ کدوم نتونسته بودن توجه من جلب کنن مادر و برادرام عقیده داشتن که دیگه دارم می ترشم,, چون حالا بیست و چهار سالم بود و این تو اون زمان یعنی ترشیدن.
    قدم بلند و هیکل مند بودم پس دنبال مرد درشت هیکلی بودم که به خودم بخوره ولی نمی دونم چرا از شانس بد همه ی خواستگارای من یا قد متوسط داشتن یا کوتاه بودن ....و این برای من بزرگ ترین عیب بود ....

    حالا سر کلاس بودم و باید درس می دادم .... بچه ها به من نگاه می کردن ولی من گیج؛؛ گیج می خورم.. حواسم اصلا به درس نبود و یک قضیه رو اشتباه روی تخته نوشتم ..... و رفتم ته کلاس و گفتم از روش بنویسین
    با سوال یکی از شاگردام بخودم اومدم و رشته افکارم پاره شد .... پرسیدم نفهمیدم چی گفتی عزیزم دوباره بگو .........
    شاگردم پرسید خانم این قضیه اشتباه نیست؟ ...
    یک نهیب به خودم زدم و گفتم وای ثریا چیکار می کنی ؟ حواستو جمع کن و رفتم پای تخته ..... هر چی نگاه کردم نفهمیدم اشکال از کجاست ....
    برای اولین بار کلافه شدم و صورتم که خیلی هم سفید بود ، قرمز شد و داشت اوضاع کلاس از دستم در میرفت این بود که فورا گفتم آفرین به تو حالا اگر کسی فهمید من کجا رو اشتباه نوشتم یک بیست بهش میدم من این کارو برای این کردم که شما ها رو امتحان کنم تا ببینم حواستون جمعِ یا نه ؟ ....
    چند نفر دستوشون رو بلند کردن و من یکی از اون زرنگ ها رو آوردم پای تخته و رفتم ته کلاس نشستم و بی اختیار دوباره رفتم تو فکر ....
    تشویش و نگرانی بی سابقه ای داشتم که قبلا هیچوقت اونو تجربه نکرده بودم نمی دونستم برای اینه که اصلا اونا رو نمیشناختیم یا دلیل دیگه ای داشت ......
    شاید هم همین بود چون مادر من هیچوقت کسی رو که نمیشناخت تو خونه راه نمی داد و عقیده اش این بود که خودش باید شناخت کافی داشته باشه که اگر ما جواب مثبت دادیم مشکلی پیش نیاد......
    ولی نحوه خواستگاری این یکی با بقیه فرق داشت،.. و این اولین بار بود که مادر با نارضایتی قبول کرده بود کسی بیاد خونه ی ما ...........
    یک شب حدود ساعت نه ، که با مامان و سمیه خواهر کوچکترم مشغول شام خوردن بودیم ؛ تلفن زنگ زد و مادر که نزدیک تر بود گوشی رو برداشت..... یک صدای هیجان زده گفت : سلام عرض کردم خانم ملک زاده حالتون خوبه مزاحم نیستم ؟
    مادر خیلی سرد گفت بفرمایید ؛؛؛گفت : برای امر خیر مزاحم شدم یک وقت می خواستم که خدمت برسم ....
    مادر گفت : ببخشید من شما رو میشناسم ؟ گفت : نه ولی ما تعریف دخترتون رو خیلی شنیدیم می خواستم .....
    مادر نگذاشت حرفش تموم بشه گفت : نه متاسفانه با غریبه وصلت نمی کنیم عذر می خوام و گوشی رو بدون خدا حافظی گذاشت ......
    در حالیکه ابروها شو تو هم کشیده بود مشغول خوردن شد اون به حس ششم خودش خیلی اعتماد داشت... چند دقیقه بعد دوباره زنگ تلفن به صدا در اومد ....همین طور که لقمه می گذاشت تو دهنش محکم گفت بر ندارین ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۳:۴۰
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان