داستان بی هیچ دلیل
قسمت اول
بخش پنجم
یک خانم قد بلند و لاغر اندام با صورتی مهربون و دوست داشتی جلو بود به محض اینکه اونو دیدم یک حس صمیمت بهم دست داد و پشت سرش یک زن جوون ....
اونقدر شکل هم بودن که مشخص بود مادر و دخترن ....خانمه گفت من آفاق حسینی هستم مادر بابک جان و دخترم مهناز خواهر بابک .... دست دادم یک کیک دست مهناز بود گرفتم گفتم خوش اومدین ، بفرمایید تو ....پا؛پا می کردن تا مادر اومد جلو .....
تعارف کردیم و رفتن نشستن ..... بعد من برای ریختن چایی رفتم تو آشپزخونه ..... با خودم گفتم پس کو پسرشون ؟ ای داد بی داد...گلم نیاوردن پس معلوم میشه آدمای با کلاسی نیستن شالم بر داشتم با سینی چایی رفتم تو اتاق مهمونه خونه .....
تعارف کردم نشستم نزدیک خانم حسینی ..... حال و احوال کرد و بازم عذر خواهی که مزاحم شده و از من پرسید : حتما شغل معلمی رو دوست داشتین؟ بهتون میاد که معلم باشین .....
ماشالله حتما شاگراتون شما رو خیلی دوست دارن ....
منم که پر حرف ، شروع کردم تعریف کردن از کارمو ، شاگردام.... اوضاع مدرسه ها و.......... و خلاصه با هم گرم صحبت شدیم و من اصلا یادم رفت اینا خواستگارن .... یک دفعه چشمم افتاد به مادر که مشتشو گره کرده بود و به من اشاره می کرد ساکت بشم ...... خوب منم حرفمو نیمه کاره ول کردم و پرسیدم بازم چای می خوردین ... هر دو گفتن نه مرسی ...من استکان ها رو بردم و با خودم گفتم آخه تو چرا نمی تونی جلوی زبونتو بگیری ؟ وقتی بر گشتم سکوت مطلق بر قرار شد ...
مادر که اهل زیاد حرف زدن نبود و جواب های آفاق خانم رو هم تو دو کلمه می داد ....منم که دیگه اجازه ی حرف زدن نداشتم ....
مهناز هم یک لبخند تلخ روی لبش بود که به زور اونو نگه داشته بود .....
دیگه داشتیم بهم نگاه می کردیم که بالاخره آفاق خانم گفت : ببخشید ما نمی دونستیم میشه بابک هم همین امشب بیاد یا نه؟ اجازه داریم ؟
مادر متعجب پرسید ..منظورتون رو نمی فهمم مگه اومدن ؟ آفاق خانم گفت : بله تو ماشین نشستن تا از شما اجازه بگیرم ببینم آماده هستین .....
راستش من خندم گرفت این دیگه چه جورشه ؟ ای بابا اینا کین ؟ خوب وقتی وقت گذاشتیم باید آماده باشیم دیگه ....مادر گفت بله ....خوب بله... لطفا بگین بیان تو ....
مهناز که تمام مدت ساکت بود و حتی یک کلمه حرف نزده بود بلند شد که بره و برادرشو صدا کنه.........
مادر که از جاش بلند نشد خوب پس من مجبور بودم برم دم در و ازش استقبال کنم چاره نداشتم ...... و اون اومد با یک سبد گل ..... قد متوسط چهار شونه پوستی گندمی یا بهتر بگم آفتاب سوخته با چشمانی سبز ....من فقط سلام کردم و رفتم تو آشپز خونه و با خودم گفتم : یا خدا حتی جلو هم نمیرم این دیگه کیه به خواب شبم بیاد سکته می کنم .
ناهید گلکار