داستان بی هیچ دلیل
قسمت دوم
بخش دوم
یک نگاهی بهش کردم و گفتم ببخشید من ندارم همین ،.... و بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یک لیوان آب سرد رو تا ته سر کشیدم منی که هیچ وقت تو حرف کم نمیاوردم جلوی اون کم آوردم و خیلی هم احساس بدی داشتم .....
نمی دونم مادر و خواهرش متوجه شده بودن که من ناراحت هستم یا نه چون زود راه افتادن و خداحافظی کردن ...من جلو نرفتم و از همون جا با تکون دادن سر خداحافظی کردم.... تا در و بستیم داد زدم اینا کی بودن خدایا قوم عجوز مجوز جلوی اینا پادشاهن...
پسره روانی بود به خدا...
صدای زنگ در اومد سمیه داشت میومد پایین فکر کردیم شاید دوباره برگشتن از اونا بعید نبود دوباره رفت بالای پله و وایستاد ....مادر آیفون رو برداشت و در باز کرد و بلند گفت : محمد و سیمین اومدن بیا پایین ...........
محمد برادر بزرگ من بود, با اینکه چهل و هشت سال بیشتر نداشت برای ما در حکم پدر بود و سیمین زن مهربون و خوبش پناه گاه همه ی خانواده .....
مادر از همه ی ما بیشتر سیمین رو قبول داشت اون به قدری دلسوز بود که همه دوستش داشتیم و این اولین خواستگاری برای من بود که بدون سیمین برگزار می شد ...
مادر در حالیکه بدون سیمین آب نمی خورد اونشب گفته بود کسی نیاد .....اونا دوتا بچه داشتن یک پسر که اسمش مهران بود و سال آخر دبیرستان و یک دختر به نام مهیار که دو سال کوچکتر بود .... من تا اونا رو دیدم پرسیدم ... سمیمن جون دیدی اونا رو ؟
گفت نه تازه رفتن ؟
گفتم آره فاجعه بود ....حالم خیلی بده ..مهران گفت نه تو رو خدا ثریا امشب می خوایم خوش بگذرونیم نگو حالم بده ...حال ما رو هم می گیری ولش کن اگر خوب نبود چرا حالت بده ؟ ...
مهیار پرسید مگه چجوری بودن ؟
گفتم : فکر کن پوست تیره با چشم سبز قد متوسط شاید از من کوتاه تر .... مهیار صورتشو در هم کشید و گفت : وای چه بد حق داری حالت خوب نباشه ...
سیمین که سبزی خوردن و سالاد و سوپ درست کرده بود و با خودش آورده بود از تو آشپز خونه گفت : به قیافه که نیست اخلاقش چطوری بود؟ ....
گفتم اون که بدتر مدام به ویترین و لوستر خیره مونده بود باور کنین اصلا حرف نمی زد من به زور ازش حرف کشیدم اونم منو خنک کرد ....
سیمین خندید و گفت : پس آدم محجوب و خجالتی بوده که می خواسته از تو مخفی کنه ...
مهیار گفت : آخه مرد خجالتی به چه درد می خوره ....
مهران گفت : خوب پس یاد گرفتم هر وقت رفتم خواستگاری به ویترین و لوستر نگاه نکنم ..... سیمین گفت : الهی من فدات بشم ...فکر نکنم دخترا تو رو بزارن من برم خواستگاری زودتر خودشون انتخابت می کنن ......
بعد سیما اومد با شوهرش و دختر پنج ساله اش سوگل ... که واقعا سوگلی خونه ی ما بود توی دنیا به قول خودش خاله ثریا رو از همه بیشتر دوست داشت .. چون مثل من پر حرف بود و دائما در حال جنب و جوش ....
و بعدم خواهر بزرگم ستاره اومد با آقا رضا شوهرشو یک دونه دخترشون خندان اون همسال مهیار بود و با هم خیلی جور بودن ...
ولی من یک برادر کوچیکترم داشتم که خانمش محبوبه برعکس سیمین زیاد با ما رفت و آمد نمی کرد ... به خانواده ی خودش خیلی وابسته بود .....
البته فقط دوسال بود ازدواج کرده بود مجید شش سال از من بزرگ تر بود و خیلی جوشی و عصبی بود زود قضاوت می کرد و زودم عصبانیتش می خوابید ..... شاید محبوبه به خاطر همین کمتر با کسی رفت و آمد می کرد ... ولی شب های جمعه طبق معمول میومدن خونه ی ما ولی از همه دیرتر می رسیدن و از همه زود تر می رفتن .....
توی این دور همی ها همه با هم کار می کردیم حتی مردای ما هم یک گوشه ی کارو می گرفتن....
بعد از شام دور هم می نشستیم و یا بازی می کردیم یا می گفتیم و می خندیدیم ...
ناهید گلکار