خانه
leftPublish
leftPublish
74.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۵/۱۰/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دوم

    بخش چهارم



    انگار دلم نمی خواست چیزی را که حدس زده بود حقیقت داشته باشه.
    با اشتیاق سوگل رو بغل کردم و بوسیدم  بعد با بقیه بچه ها خوش و بش کردم  و رفتم تا یک چیزی بخورم ...
    مادر با صدای بلند گفت: ثریا چایی می خوری تازه دمه ... با خنده گفتم: قربونت برم مامان . (من سه جور مادر رو صدا می کردم در مواقع معمولی اون مادر بود و وقتی خیلی دوستش داشتم مامان بود و اگر از دستش ناراحت بودم بهش می گفتم حاج خانم )
     سیما با خنده  پرسید چی شده دوباره مادر عزیز شده ؟  نکنه خیالی داری ؟یک چایی ریختم و با چند تا بیسکویت اومدم نشستم تا بخورم ....
    دیدم همه دارن بهم نگاه می کنن و معلوم میشه یک خبری شده ... پرسیدم چیه چرا به من نگاه می کنین .....
    مادر گفت : خانم حسینی از صبح تا حالا ده بار زنگ زده ... منم بچه ها رو خبر کردم تا با هم تصمیم بگیریم .....
    با عصبانیت گفتم ببخشید صد بار زنگ بزنه.... فایده نداره غلط کرده با اون پسرِ روانیش اصلا امکان نداره بهش بگین به هیچ وجه ....ستاره گفت : چرا مگه چی شده ؟ سیما براش تعریف کرد... اونم تصدیق کرد و گفت : مادر اگر زنگ زد شما جواب نده من باهاش حرف می زنم....... مادر گفت پس حاضر باش الان زنگ می زنه .... 
    برخلاف حدس مادر که فکر می کرد خانم حسینی حتما بعد ازظهر زنگ می زنه ...خبری ازش نشد و بچه ها همه رفتن خونه هاشون و من داشتم ظرفا رو می شستم ساعت از ده و نیم گذشته بود که زنگ زد و مادر مجبور شد خودش گوشی رو بر داره  ....
    مادر خیلی قاطعانه گفت نظر ثریا موافق نیست و عذرخواهی کرد و فرصت نداد اون حرفی بزنه و گوشی رو قطع کرد گفتم آخیش یک کم دلم خنک شد ....... و فکر کردم همه چیز تموم شده ............
     دو روزی گذشت و همه چیز برای من به حالت عادی در اومد ...که دوباره خانم حسینی اومد در خونه و مادر رفت دم در  من با عجله رفتم تا لباسمو عوض کنم ...فکر کردم میاد تو ولی وقتی برگشتم دیدم دم در با مادر حرف زده و رفته ......
    پرسیدم چی گفت ؟ مادر گفت خواهش کرده یک بار پسرش تنها بیاد ...احساس کردم دلم می خواد بیاد تا کار اون شب اونو تلافی کنم و حسابشو برسم این بود که گفتم بزار بیاد مامان می دونم این بار چی بگم فکر نکنم الان دست از سر ما بردارن ...
    مادر گفت : بیچاره زن خوبی معلوم میشه ولی نمی دونم چرا منو جذب نمی کنه ....توام بیخود می خوای دوباره اونو ببینی من موافق نیستم گفتم:  منظور منم همینه مادر ، این طوری دیگه میره دنبال کارش مطمئن باشین ........
    مادر گفت : والله نمی دونم من صلاح نمی دونم ولی خیلی اصرار می کنه و میگه ما زود قضاوت کردیم نمی دونم والله ... می خوای بزار یه دفعه دیگه بیان پسره خیلی اصرار داره که یک بار دیگه با توحرف بزنه ......
    سرمو تکون دادم و وانمود کردم اصلا برام مهم نیست ..ولی باز همون دلشوره ی لعنتی اومد سراغم ........
     با اینکه  می دونستم که چیزی از نگاه تیزبین مادر دور نمی مونه .... سعی کردم عادی باشم  
    بالاخره فردای اون شب اونا دوباره اومدن و با اینکه قرار بود تنها بیاد باز مادر و خواهرش هم همراهش بودن  .....
    سیمین وسیما و سوگل هم پیش ما بودن ....من داشتم خودمو برای مقابله کردن با اون رفتار عجیبو غریب اونا آماده می کردم که اومدن تو ........
    باور کردنی نبود اصلا انگار این سه نفر یک آدمای دیگه بودن ....
    یک سبد گل به بلندی دو متر از گرون ترین گلهایی که توی شهر پیدا می شد و یک کیک بزرگ و تزیین شده ..و دوتا سینی باقلوا که اونم تزیین شده بود دستشون بود  و به طور تعجب آوری شاد و سر حال بودن  بابک که از خوشحالی روی پاش بند نبود مرتب می خندید و خوش و بش می کرد سیما زد به پهلوی منو گفت : این که اونجوری که تو گفتی نیست ... سوگل خجالت کشیده بود و دستشو فرو می کرد تو دست من و منو می کشید طرف خودش ...
    بابک با چابلوسی سبد گل رو کنار مادر گذاشت و گفت : تقدیم به شما که اینقدر بهتون زحمت دادیم ... انشالله سعادت باشه بتونم جبران کنم ......
    من آهسته زیر لب گفتم ثریا کیش و مات ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان