داستان بی هیچ دلیل
قسمت سوم
بخش سوم
صبح تا دیر وقت خوابیدم چون شیفت بعد از ظهر بودم نزدیک ده بیدار شدم .....
مادر گفت : مگه نمی خواستی امروز بری پُرو لباست چی شد پس ؟
گفتم آخ آخ یادم رفته بود کاش صدام می کردین باشه زنگ می زنم فردا میرم و حاضر شدم و از خونه اومدم بیرون ....
غروب شده بود و منو مادر نماز می خوندیم ..که صدای زنگ تلفن اومد ..
سمیه گوشی رو برداشت در همون موقع مادر نمازشو سلام داد ...
سمیه گفت : مادر با شما کار دارن ...مادر با اشاره پرسید کیه ؟ گفت : میگه بابکم ....مادر همین طور که سر جانمازش نشسته بود دستشو دراز کرد و گوشی رو گرفت و گفت بفرمایید .... صورت مادر از هم باز شد و شروع کرد به تعارف کردن که نه بابا منزل خودتون بود ...کاری نکردیم .... نیازی نیست .... والله نمی دونم مثل این که صلاح نمی دونه این کارو بکنه برای همین ما از شما عذر خواهی می کنیم .....نمی دونم اجازه بدین ازش بپرسم .............
من نمازم رو سلام داده بودم و به مادر نگاه می کردم ..همین طورکه گوشی دستش بود ازم پرسید ثریا جان صحبت می کنی ؟ گفتم : نه از قول من بگین من اون حس رو ندارم پس دیگه حرفی نمی مونه .......... و قبل از اینکه مادر حرفی بزنه صدای خنده ی بابک از پشت تلفن شنیدم که قش و ریسه رفته بود و نمی دونم چی گفت که مادرم به خنده افتاد و با صدای بلند خندید و گفت باشه چشم اجازه بدین ...و گوشی رو طرف من دراز کرد و گفت : بیا می خواد یک چیزی بهت بگه خوب نیست بگیر ببین چی میگه .......
با بی میلی گوشی رو گرفتم و فقط گفتم بله بفرمائید...
گفت : سلام خانمم خسته نباشین میشه یک چیزی از شما بپرسم ؟
گفتم بفرمایید ...
گفت : بنده رو به غلامی قبول می کنین ؟ من سکوت کردم و خودش ادامه داد ...شما چطور می تونین این همه حسن رو یک جا داشته باشین ؟ واقعا شما رو تحسین می کنم ..من خیلی آدم روماتیکی نیستم ولی شما منو وادار کردین که اگر خجالت نمی کشیدم شعر هم می گفتم .....
پرسیدم سئوالتون همین بود ؟
گفت : البته که این یک طنز بود ولی خدا رو شاهد می گیرم که خیلی از شما و خانواده ی محترم شما خوشم اومده و بیشتر از همه مادر که آدم بی اختیار دلش می خواد بغلش کنه و اونو ببوسه ...و من مطمئنم که شما به مادرتون رفتی ....
من همین طور گوش می دادم اون از پشت تلفن یک ادم دیگه بود گرم و مادب ....و می گفت اونچه که یک زن دلش می خواد بشنوه .......
ناهید گلکار