داستان بی هیچ دلیل
قسمت چهارم
بخش اول
من جلوی مادر خجالت کشیدم باهاش حرف بزنم ، همین طور که گوشی دستم بود یواش یواش رفتم تو اتاقمو در و بستم و روی تخت نشستم و اون ، گفت و گفت ....
آدم کم حرفی که من دیده بودم با کسی که پشت تلفن بود زمین تا آسمون فرق داشت ... نمی دونم چی گفت و چطوری حرف زد که کم کم من تغییر عقیده دادم دوست داشتم باهاش حرف بزنم به حرفام گوش می کرد و منو تحسین می کرد و ابراز خوشحالی,, از اینکه منو پیدا کرده ....
اون به خودش مطمئن بود و می گفت که هر طوری هست با من ازدواج می کنه و وقتی گفتم که اگر من نخوام چی ؟
گفت : یک اسب می خرم و میام در خونه ی شما و تو رو می دزدم و با خودم می برم و به قل و زنجیرت می کشم اونجا دیگه خودم بلدم چیکار کنم تا تو راضی بشی ...گاهی از حرفاش خجالت می کشیدم و گاهی غرق لذت می شدم ....
کم کم حرفاش تبدیل شد به نجواهای عاشقانه .... و با هر کلمه و جمله ای که می گفت دل من نرم و نرم تر می شد .....
وقتی گوشی رو گذاشتم دیدم داغ شدم انگار آدم دیگه ای شده بودم ... احساس عجیبی بود که تا حالا تجربه نکردم بودم ...... و دیگه اون ثریای قبلی وجود نداشت گوشی تلفن رو روی سینه ام فشار دادم با خودم گفتم این چه حالیه من دارم ...
شاید هم این همون موجود استثنایی باشه که من منتظرش بودم ...
همونی که می گفتم می خوام با بقیه فرق داشته باشه .... بر عکس چیزی که نشون می داد با احساس و دقیق بود ... اون حتی ناخن های منو با دقت دیده بود در حالیکه من فکر می کردم به ویترین نگاه می کنه همه ی رفتار منو زیر نظر داشته .....
چقدر با احساسه ولی اصلاً نشون نمیده و بعد آهسته آهسته جوانه های محبت و عشق توی وجودم بارور شد و با اینکه من همیشه سعی می کردم منطقی و عاقلانه رفتار کنم این بار مثل دختر بچه ها توی یک رویای ناشناخته داشتم خودمو غرق می کردم برای مردی که واقعاً اونو نمی شناختم .....
فردای آن شب...طرفای غروب یکی اومد در خونه ی ما رو زد سمیه آیفون رو برداشت و بعد به من گفت : ثریا با تو کار دارن میگه برات چیزی آورده ....
کنجکاو شدم رفتم دم در ، یک مرد بود گفت : من کارمند آقای حسینی هستم اینو برای شما فرستادن ... گل رو گرفتم و بعد اون یک بسته ی کوچیک کادو کرده هم طرف من دراز کرد با تردید کادو رو گرفتم و تشکر کردم و اونم رفت ....
مادر ابروهاشو بالا انداخت گفت چی بهش گفتی که اینو فرستاده ؟ کادو رو باز کردم یک عطر گرونقیمت بود ، گفتم : بهش گفتم عطر ندارم برو بخر ....... چی می خواستم بگم مامان جان ؟ چه می دونم چرا این کارو کرده سمیه اونو ازم گرفت و گفت : وای عجب عطری ؟ عالیه به منم میدی بزنم ؟ .......
صدای زنگ تلفن قلبم به شماره افتاد نکنه اون باشه اگر بود چی بگم ؟
مادر گفت : حتما خودشه خودت گوشی رو بر دار دیگه ما رو واسطه نکن ....
گوشی رو برداشتم با عجله رفتم تو اتاقم ..گفتم الو بفرمایید ....
بابک بود گفت : ببخشید خانم من و به غلامی قبول می کنین ؟
گفتم : من هنوز اون حس رو ندارم ....
گفت فدای اون حس شما بشم ...یک دفعه از خجالت خیس غرق شدم گفتم : فکر نمی کنین دارین زیاده روی می کنین بهتر نبود مودب تر باشین ....
گفت : به خدا جمله ای که گفتم بی اختیار بود اگر به زبون نمیاوردم تو دلم می موند و همش حسرت می خوردم چرا به تو نگفتم ....
گفتم : برای گل و عطر دستت درد نکنه ولی لازم نبود این کار و بکنین می خوای به من رشوه بدی که نتونم بهت نه بگم ؟ ... ولی این طور نیست من آینده ی خودمو فدای این چیزا نمی کنم .... گفت : خواهش می کنم با من ازدواج کن؛؛ من چیکار کنم تا تو اون حس رو پیدا کنی ؟
گفتم خودت گفتی کاری نمیشه کرد باید صبر کرد ......
ناهید گلکار