داستان بی هیچ دلیل
قسمت ششم
بخش اول
در این جور مواقع دیگه کسی نمی تونست رو حرف مادر حرف بزنه منم راستش ترسیده بودم صورتم رو شستم و در حالیکه هنوز می لرزیدم یک پتو آوردمو کشیدم دورم و نشستم ....
ولی با این حرفایی که مادر به بابک زده بود نفس راحتی کشیدم و کمی آروم شدم ...
مادر با همون لحن به سیما گفت بیا شام درست کن بچه ها میان ...... که سمیه از راه رسید از حالت مادر و سیما و اونطوری که من روی مبل قوز کرده بودم فهمید که یک خبری هست ......و تا فهمید بابک زنگ زده ، عصبانی شد و داد زد ...چه پر رو خجالت نکشید ... به خدا اگر دستم بهش برسه کاری می کنم که از بودنش پشیمون بشه ..... و بعد از عکس العمل همه ی اونایی که پشت سر سمیه اومدن و موضوع رو فهمیدن متوجه شدم که یک جورایی همه از دستش عصبانی هستن .....
محمد هم عصبانی بود ولی مجید نمی تونست جلوی خودشو بگیره و برای بابک خط و نشون می کشید و منو سر زنش می کرد که ندیده و نشناخته این کارو کردم ....
حالا همه سعی می کردن مجید رو ساکت کنن ... چون می خواست شماره ی اونو بگیره و ازش آدرس بپرسه و بره اونو بزنه .....
مجید داد می زد تو با چه عقلی وقتی هنوز آدرس اونو نمی دونی بهش قول ازدواج میدی؟ ای والله بابا ؛؛ آفرین به تو ؛؛؛ ما رو عقل تو حساب می کردیم ...
دیگه با این انتخابت سور زدی به هر چی آدم بی عقله .....
من می دونستم که مجید و بقیه حق دارن منو سرزنش کنن و همین که تا حالا سکوت کرده بودن باید ازشون ممنون می شدم .....و خودم در مقابل حرفای اونا فقط نگاه کردم ...
شام حاضر شد و همه رفتن سر میز ..من گفتم اشتها ندارم که مادر با غیظ سرم داد زد : بلند شو که دیگه حوصله ی منو سر بردی...تمومش می کنی یا نه ؟
از ترس مادر بلند شدم و رفتم سر میز شام ....... ولی مجید که محبوبه رو نیاورده بود گفت من باید برم محبوبه خونه ی مادرشه اونجا شام می خورم منتظرم هستن ... ولی موقع رفتن قسم خورد که اگر این مرتیکه رو ناقص نکردم مرد نیستم ....
وقتی داشت از در میرفت بیرون فریبرز از راه رسید ...
با هم دست دادن و مجید رفت و فریبرز اومد تو ..... از صورتش معلوم بود که متوجه عصبانیت مجید شده ....
با آمدن بی موقع فریبرز دیگه هیچ کس در مورد بابک حرفی نزد ....ولی اون که خیلی هم با هوش بود متوجه شده بود که همه یک جوری عصبی هستن به خصوص حال منو که دید رفت تو فکر چون فهمیده بود هر چی که هست مربوط به منه ولی اینقدر آقایی داشت که بروی خودش نیاره .........
محمد و رضا خیلی تعارفش کردن که بیاد شام بخوره ولی گفت : من الان کار دارم و باید برم اومدم ببینم ..فردا وقت دارین بریم باشگاه برای تزیین سالن ثریا نظرشو بده......تا اومدم حرف بزنم مادر نگاه بدی به من کرد که یعنی مراقب حرف زدنت باش ....
گفتم : آره حتما من شیفت بعد از ظهرم عصری بریم خوبه ؟
گفت پس من میام دنبالتون ...بعد اومد جلوی منو آهسته گفت : کمکی از دست من بر میاد ؟ گفتم نه چیزی نشده که ....
گفت : باشه به هر صورت .....محمد دستی به شونه اش زد و گفت : شما نگران نباش داداش چیز مهمی نیست...
فریبرز گفت : به هر حال اگر کاری داشتین من در خدمتم ...
خیره انشالله و خداحافظی کرد و رفت ......
ناهید گلکار