داستان بی هیچ دلیل
قسمت یازدهم
بخش دوم
هنوز من لباسم رو عوض نکرده بودم که صدای زنگ اومد و بابک در رو باز کرد و محمد و سیمین و مهران و مهیار اومدن تو و من مجبور شدم صورتم رو از هم باز کنم و برم به استقبالشون .. و پشت سر اونا مادر و سمیه و بعدم بقیه ی بچه ها اومدن بازم در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بودم و دیگه جلوی اونا نمی تونستم با بابک قهر باشم وانمود کردم که همه چیز روبراهه .....
و اونم همش می گفت تو دست نزن من خودم همه کار می کنم برنج آبکش کرده بود و از بیرون مرغ بریون و کباب گرفته بود ...و هر چیزی که باید برای پذیرایی از اون همه مهمون انجام بشه مهیا کرده بود ......
چنان جلوی بقیه به من محبت می کرد که همه خاطر شون از بابت خوشبختی من جمع شده بود......
و بعد از ناهار یک انگشتر زیبا آورد و به مادر داد و اونو بوسید و گفت ببخشید که سرم شلوغ بود و مادر زن سلام نیومدم .... دست شما درد نکنه و برای همه ی زحمت هایی که کشیدین از شما ممنونم ....من نگاه می کردم و دیگه ترفند های اونو شناخته بودم و با خودم گفتم ثریا کیش و مات ....
یک روز آقا بابک نوبت من میشه به این سادگی ها هم نیست منم اگر بلد نبودم استعدام خوبه و از تو یاد میگیرم و بالاخره تو رو مات می کنم .... کاملا معلوم بود که تمام روز رو به سختی کار کرده تا تونسته همه چیز رو آماده کنه ولی این اون چیزی نبود که باید باشه .......
مهمونی خونه ی ما اونشب تا دیر وقت ادامه داشت و همه به جز مجید و محبوبه که زود رفتن . به اصرار بابک شام رو هم خونه ی ما موندن .....
وقتی تنها شدیم اون انتظار داشت دیگه همه چیز به حالت عادی برگشته باشه ولی من تصمیم نداشتم کوتاه بیام تا قول بده که دیگه این کارو با من نکنه ...داشتم ظرفها رو جمع می کردم که اومد و از پشت منو بغل کرد و گفت دوستت دارم ثریا اینو بفهم که تو تنها عشق من تو زندگی هستی و نمی خوام اذیتت کنم باور کن ...
برگشتم و گفتم : تو چطور مادر زن سلام رو می دونی ولی دست به دست دادن عروس و داماد رو نمی دونی ؟ به نظرم تو داری هر کاری رو که دوست داری انجام میدی ولی من به این حرفا کار ندارم باید هر کجا میری به من خبر بدی ....
آخه تو که موبایل داری یک زنگ زدن چقدر کار داره بگو من تا یک سال دیگه نمیام منم دیگه منتظرت نمیشم میرم دنبال زندگیم ....اصلا صبر می کنم تا تو برگردی ...ولی هر لحظه عمرم توی انتظار تباه نمیشه...
ناهید گلکار