داستان بی هیچ دلیل
قسمت دوازدهم
بخش سوم
بابک با اینکه خیلی دلخور شده بود و من انتظار داشتم باز بین ما بحث پیش بیاد ولی وقتی نشستیم توی ماشین دیگه اثری از ناراحتی نداشت و به من گفت: می دونی چقدر خوشحالم که تو پیش من نشستی؟ باورم نمیشه تو زن منی... هر وقت می خوام از در خونه ی شما بیام بیرون یاد اون روزهایی میفتم که پشت در این خونه منتظر تو میشدم توی ماشین می نشستم و تو رو از دور تماشا می کردم... و دلم به همین خوش بود و اون موقع تنها آروزم این بود که یک روز با تو از اون خونه بیایم بیرون و با هم بریم به خونه ی خودمون و حالا اون روز رسیده و من نمی زارم هیچ چیز و هیچ کس این خوشحالی رو از من بگیره...
ولی دفعه ی بعد که خونه ی مادر مهمونی بود بابک گفت من جایی کار دارم تو برو من بعدا میام ولی نیومد و باز چشم من به در خشک شد نه دیگه اون ثریای شاد و شنگول سابق بودم و نه حتی کسی که یک لحظه آرامش داشته باشه. ترسم از این بود که اون بازم رفته باشه حسی به بدنم نگذاشته بود و تمام شب دلم می خواست خودم رو به خونه برسونم تا بفهمم که بازم بی خبر رفته یا نه...
وقتی من به خونه برگشتم و ماشینشو تو پارکینگ دیدم نفس راحتی کشیدم. پشت در سرم رو گذاشتم روی دیوار و مدتی گریه کردم و بعد کلید انداختم و رفتم تو... بابک داشت شام می خورد و موسیقی گوش می کرد... من با اینکه خیلی ناراحت بودم به روی خودم نیاوردم و بهانه ی اونو که گفت: وقتی کارم طول کشید و دیدم دیر شده دیگه نیومدم... رو قبول کردم...
تا اینکه یکی از دوستان بابک ما رو برای شام دعوت کرد، من بالافاصله موافقت کردم و خوشحال شدم... این دوستش با همسرش به عروسی ما اومده بودن و من از اونا خوشم میومد و دلم می خواست باز هم اونا رو ببینم.
بعد از مدت ها من خوشحال بودم... لباس مناسبی پوشیدم و کمی آرایش کردم و نگاهی به آیینه انداختم و از اتاق اومدم بیرون تا تحسین بابک رو بشنوم... به محض اینکه چشم بابک به من افتاد با لحن تندی گفت: مثل اینکه تو عقده داری؟
با تعجبب پرسیدم: یعنی چی عقده داری؟ بابک گفت: عقده خود نمایی، نمی شه ما یه جا بریم تو اوقات منو تلخ نکنی؟؟
گفتم : من نفهمیدم تو از چی ناراحتی ؟ در حالیکه راه افتاد تا از در بره بیرون گفت: تو هیچی نمی فهمی همیشه خودت رو می زنی به کوچه علی چپ...
گفتم: تروخدا بابک حرف دلتو بزن بزار منم بفهمم تو از چی ناراحتی؟ گفت: ولم کن راه بیفت دیر شده.
ناهید گلکار