داستان بی هیچ دلیل
قسمت پانزدهم
بخش اول
مجید که تا حالا ساکت به حرفای ما گوش میداد و همیشه از دست بابک شاکی بود و اصلا ازاون خوشش نمیومد ، گفت : یک روز من حساب این عوضی رو کف دستش میزارم....
گفتم تو رو خدا شماها دخالت نکنین من مشکلی ندارم که خودم از عهده اش بر نیام بعدم من خوشم نمیاد در مورد بابک اینطوری حرف بزنین ........
و این طوری اونا رو ساکت کردم ......
آخر شب اومدم خونه فکر می کردم بابک خوابیده باشه ولی هنوز نیومده بود..چون به نبودنش عادت داشتم و احساس خستگی شدیدی می کردم فورا رفتم تو رختخواب و زود خوابم برد و تا صبح بیدار نشدم ....
اون شب خواب دیدم بابک دستشو دراز کرده طرف من تا چیزی بهم بده من خواستم ازش بگیرم ولی اون ازم دور و دور تر شد هر چی سعی می کردم بهش برسم اون محو تر می شد تا جایی که دیگه ناپدید شد ، وحشت زده فریاد زدم و صداش کردم و از خواب پریدم اولین چیزی که یادم اومد این بود که ببینم بابک اومده یا نه دستی روی تخت کشیدم و چشمو باز کردم .... بابک نبود ...فهمیدم که هنوز نیومد ....
با خوابی که دیده بودم هراسی عجیب به دلم افتاه بود و ترسیدم که باز بابک مدت طولانی غیبش بزنه ......
با عجله دویدم طرف کمد ...و دیدم که لباسهاش نیست ادوکلن ریش تراش لباس زیر ....و بعد رفتم سراغ چمدون اونم نبود .....
فورا تلفن اونو گرفتم ولی خاموش بود از این که اون شب رو با زن دیگه ای گذرونده باشه خونم به جوش میامد ..این فکر مثل خوره داشت وجودم رو می خورد ...و نمی دونستم در اون موقع چه تصمیمی باید بگیرم ...
اونروز با چشمان پف کرده و گریون رفتم به مدرسه ...مثل اینکه شاگرادم هم متوجه شده بودن که حال خوبی ندارم هر وقت می رفتم تا روی تخته چیزی بنویسم و پشتم به اونا بود اشکم می ریخت ولی باز احساس وظیفه ای که نسبت به اونا داشتم باعث می شد به کارم ادامه بدم ولی روز بسیار سختی رو گذروندم ...
همش جلوی چشمم مجسم می کردم که بابک الان تو بغل یک زن خوابیده و این تنها چیزی بود که در اون شرایط می تونست وجود داشته باشه .......
نا امید و خسته و مطمئن از اینکه بابک باین زودی ها نمی آید باز از مدرسه یکراست رفتم پیش مادر و شب را همان جا ماندم ولی هر چند دقیقه یکبار به خونه تلفن می زدم و هر بار می دونستم که کسی گوشی رو بر نمی داره .... تلفن همراه او هم پیوسته خاموش بود .
ناهید گلکار