خانه
73.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۵:۱۴   ۱۳۹۵/۱۱/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    مادر محکم زد پشت دستشو با عصبانیت گفت ببخشید حالا طلبکارم شدی برو آقا برو نزار تو روی هم وایستیم ...خواهش می کنم برو دارم کنترلم رو از دست میدم .......
    بابک گفت : خوب بگین من چه کار بدی کردم ؟ رفتم کارمو بکنم چیکار باید می کردم ؟
    مادر که دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره گفت :  واقعاً نمی دونی …. واقعاً؟ …. این بار دیگه مثل دفعه قبل نیست ما دیگه از دست کارای بی منطق شما خسته شدیم زندگی ما شده حرص و جوش خوردن از دست شما همه چیز رو حسابی به گند و کثافت کشیدی مرد ،
    چرا ما رو ول نمی کنی از زندگی ما برو بیرون تو به همون خدایی که می پرستی ولمون کن .....
    ثریا نمی خواد تو رو ببینه ...قسم خورده پس دیگه تا کار به جای بدی نرسیده برو  . 
    بابک که حالا خیس عرق بود و دستپاچه و در این جور مواقع کوتاه میومد گفت : مادر جون قربونتون برم  عجب حرفی می زنید من که برای خوش گذرونی نمی رم کارم اینه  نمی دونم چرا متوجه نیستین ؟
    مادر گفت : از کجا معلوم شما که یکساله زن تو ول کردی و رفتی به امید خدا و حتی زورت اومده یه تلفن بزنی و حالشو بپرسی ….
    شاید برای خوش گذرونی رفته باشی  ما از کجا خبر داریم؟ ...از کجا؟ بگو دیگه؟ ...هر روز زنگ می زنی؟ از کارت حرف می زنی؟ نشونه ی جایی که میری میدی؟ ای بابا این همه پنهون کاری برای چیه ؟
     بابک رفت جلو و می خواست دست مادر رو بگیره ولی مادر دستشو با غیظ کشید کنار و گفت : ول کن آقا با زبون خوش دست از سر ما بر دار ....
    بابک عاجز و در مونده گفت : پس مثل اینکه شما خبر ندارید  ؛من مرتب پول فرستادم زنگ زدم شماره دادم به ثریا ازش بپرسین اون چند بار به من زنگ زده ؟ شما ها یک بار زنگ زدین حال منو بپرسین ؟ من آدم نیستم فقط ثریا آدمه ؟ 
    مادر گفت : من از همه چیز خبر دارم ... بله از تلفن های شما خبر دارم تو یکسال دو بار ( و بعد با صدای بلند فریا زد ) بنظر شما این کافیه ؟ ….. این کافیه ؟ 
    بابک گفت : چه حرفی می زنین گفتم که ثریا شماره منو داشت برین ازش بپرسین .. چرا  یک بار  حال منو نپرسید ؟ 
    مادر که دیگه کنترلی روی خودش نداشت و داد می زد گفت :خواهش می کنم بابک از زندگی بچه من برو بیرون ولش کن …. ولش کن بزار زندگیشو بکنه تو اصلا حرف حالیت نمیشه 
    بابک با ناراحتی و بدون هدف دستشو بالا و پایین می برد گفت :  آخه مگه من چیکار کردم ؟ نمی فهمم ....
    مادر سرش داد زد ...ای  واییییی.. چرا می فهمی؛؛  خودتو می زنی به نفهمی!! زن شما بیست روز توی بیمارستان بود تو بخودت زحمت ندادی یکبار حالشو بپرسی …. تو واقعاً نگران اون نبودی؟ …. بعد می خوای اون به تو زنگ بزنه ؟ …. اینم نمی فهمی ؟ تو واقعاً نمی فهمی ؟




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۱۱/۱۳۹۵   ۱۵:۱۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان