داستان بی هیچ دلیل
قسمت نوزدهم
بخش سوم
اون ادامه داد : من ...... راستش من ....... من زن ستم کشیده و بدبختی هستم ......
پدر بابک ( به سختی آب دهنشو قورت داد و انگار با اون می خواست بغضشو هم فرو ببره )......
پدر بابک .... ( باز سکوت کرد انگار دلش نمی خواست چنین حرفهایی را بزنه و برایش سخت بود و کاملاً معلوم بود که داره تمام غرورش را می شکنه ) اون خیلی با بابک بد رفتاری می کرد خیلی بیشتر از اون چیزی که شما تصور کنید . خودش آدم بد و فاسدی بود هیچ کاری تو این دنیا نبود که اون نکرده باشه ولی با تمام این کارای بدی که می کرد پر مدعا و بد اخلاق بود اون برای سرپوش گذاشتن روی کاراش و بستن دهن من هر کاری می کرد و من و بچه ها رو می ترساند تا نتونیم بهش حرفی بزنیم .
اون ثروت زیادی از مادرش به ارث برده بود و همه رو خرج عیاشی و رفیق بازی اعتیاد و زنهای مختلف کرد شبی نبود که تو خونه ما دعوا نباشد و بابک به پشتیبانی از من با او درگیر نشه .
برای همین اونم به تلافی بابک را اذیت می کرد . بابک از وقتی خودشو شناخت در مقابل کارای پدرش قد علم کرد و رابطه اونا روز به روز بدتر شد .
بابک از بچگی وقتی تازه خودشو شناخته بود می دید که پدری داره که فقط از اون ایراد می گیره ..... من می دیدم که هر کاری بابک می کنه بنظر اون بده و به کوچکترین خطا اونو می زد راستش منم ... منم .. چی بگم؟ ... خیلی از اون کتک خوردم .
هیچ وقت به خاطر کار خوبی که کرده بود اونو تشویق نمی کرد و همیشه عیب های اونو می دید .....
وقتی بابک پانزده سالش بود یه شب پدرش مست اومد خونه بازم ما دعوامون شد و اون به قصد کشت منو زد اونقدر کتک خوردم که تا یه هفته بستری شدم...اون شب بابک به اون حمله کرد و زدش زمین و چند تا مشت تو سرو صورتش زد... و بهش فحشهای بدی داد متاسفم ... خیلی متاسفم که مجبورم اینها رو برات تعریف کنم . (وسکوت کرد سرش را میان دو دست گرفت وتا مدتی به همان حال ماند)
نمی دونم فکر می کنم همین کار اون باعث شد که پدرش از او کینه بدی به دل بگیره و دیگه هیچوقت اونا با هم درست و حسابی حرف نزدند مگه اینکه دعوا کرده باشند .
بچه ام همیشه شاهد خطاهای پدرش بود از آزارهایی که به ما می داد رنج می برد ولی چیزی که بیشتر از همه او را رنج می داد ایرادهای بی خودی بود که با بدترین لحن از طرف پدرش می شنید .
ناهید گلکار