خانه
73.8K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیستم

    بخش اول



     ازش اجازه گرفتم بگم مهناز و شوهرش بیان با خوشحالی گفت آره بیان دلم می خواد ببینمشون مثل اینکه نیروی تازه ای پیدا کرده بودم. ....
    انگار بال داشتم می رقصیدم و کارمو می کردم هی چی که اون دوست داشت یک جا درست کردم ...
     بابک اونروز قبل از مهناز و شوهرش اومد خونه و اولین چیزی که ازم پرسید این بود که نیومدن؟ دلم برای مهناز خیلی تنگ شده مامان اون منو بخشیده ؟
     گفتم :آره مادر ، عزیز دلم اصلا اون از تو چیزی تو دلش نبود .....؛؛خیالش راحت شد؛؛ .
    وقتی مهناز رو دید اونو بغل کرد و گریه اش گرفت مدتی خواهر و برادر تو آغوش هم موندن دختر مهناز رو تا اون اون موقع ندیده بود.  بغل کرد و با آقا مرتضی آشنا شد و باهاش گرم گرفت ..... حالا شما نمی دونین من چه حالی داشتم .....  بالاخره دیدم که خانواده ی منم دور هم جمع شدن ....اون روز شادی دوباره به خونه ی من برگشته بود ...بابک آروم و مهربون بود سر به سر من می گذاشت شوخی می کرد  و برای ما کادو می خرید یکی دوبارم رفتیم خونه ی مهناز براش یک سرخ کن خرید برای دخترش عروسک ...... دو سه روزی من و بابک با هم بودیم درد دل کردیم کنار هم می خوابیدیم و من  قشنگترین لحظه های زندگیمو گذروندم ...شب سوم بابک کنار من نشست و با مهربونی به من گفت می خوای عروس بیاری ؟
    گفتم الهی فدات بشم مادر عروس میارم خودم برات عروسی می گیرم ... بعد صورتش قرمز شد و گل انداخت و گفت مادر عاشق شدم عاشق یک دختر شدم که تمام وجودم رو تسخیر کرده تو نمی دونی چقدر خواستنی و خانمه هر روز میرم دم مدرسه اش و تا خونه شون بدرقه اش می کنم ...
    وقتی میره خرید منم باهاش میرم اون اصلا منو نمی بینه ...
    نمی دونی مادر چقدر قشنگ حرف می زنه دستهاش ... صورتش ... همیشه جلوی نظرمه ......
    اون عاشق تو شده بود از تو بود که تعریف می کرد..... ساعتها در مورد تو حرف زد.وقتی از تو می گفت یک شکل دیگه می شد آروم و سبک ......میگفت که تو چطوری راه می ری چه صورتی داری چه چشمهایی؛؛ خلاصه  از همه چیز تو باخبر بود چند تا برادر و خواهر داری اسمشون چیه و چیکار می کنن همه رو می دونست ...حتی نمی دونم از کجا می دونست تو چی دوست داری ....... من فکر می کردم حالا با اومدن تو توی زندگیمون همه چیز درست میشه فکر می کردم خداوند اجر اون همه صبر منو اینطوری داره بهم میده ، باور کن تو هر نماز سجده می کردم و خدا رو برای اینکه بابک رو به من برگردونده شکر می کردم  از اینکه تو رو سر راهش قرار داده شکر می کردم ...........
     ولی نشد او بعد از خواستگاری شب اول اومد خونه پیش من از همون جا بود که با تو حرف می زد تا تو رو راضی کنه ولی همین که دید تو داری راضی میشی ؛؛ رفت خونه ی خودش به من حرفی نزد ...
    من منتظر بودم ولی بازم خوشحال و به فکر عروسی که چیکار کنم تا برای پسرم بهترین عروسی رو بگیرم ....ازش خبری نشد .....تلفن  کردم پرسیدم : بابکم من برای عروسی چیکار کنیم؟ .... جواب داد شما کار نداشته باشین فقط بیاین عروسی !




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان