داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و یکم
بخش دوم
ولی به جای مادر جون، شوهر مهناز تلفن را برداشت ....
سلام کردم و خودمو معرفی کردم ، شوهر مهناز گفت : سلام ثریا خانم صبر کنین ...؛؛؛؛مهناز خودش زنگ زد بیا ...
صداش بغض آلود بود پرسیدم چی شده آقا مرتضی ؟
گفت : گوشی ...گوشی ..
مهناز گفت الو ولی صدای شیون اونو شنیدم ... دوباره آقا مرتضی گوشی رو گرفت و گفت:: متاسفانه مادر دیشب فوت کردند...... ساعت 10 از بیمارستان قائم .... تشیع می شوند اگر میل دارید بیائید منت گذاشتید . .....
مو بر تنم راست شد گوشی از دستم افتاد و دیگه نمی دونم چیکار کردم توی خونه راه میرفتم و فریاد می زدم و از شدت اندوه به خودم می پیچیدم ,,
باورم نمی شه غیر ممکنه .... نه غیر ممکنه .... آخه چرا .... وای خدا ...نه ...نه حالا نه ....
مادر و سمیه هم متوجه شده بودن چه اتفاقی افتاده و بشدت گریه می کردن خیلی غیر منتظره و باور نکردی بود ....
بعد از این همه مدت اون بیاد خونه ی ما و همون شب این اتفاق بیفته !!! ...خدایا داری با من چیکار می کنی ؟
مادر همه بچه ها رو خبر کرد ستاره نمی تونست بیاد و مجید هم گفت به من مربوط نیست و منو مادر و محمد سیمین و سیما و شوهرش و مهران رفتیم .....
من یک ریز گریه می کردم و بطور عجیبی دلم برای اون زن می سوخت ......
وقتی وارد بیمارستان شدیم عده زیادی را دیدم که برای تشیع اومده بودن ....
از دور به آنها نگاه کردم و زیر لب با خودم غریدم همه ما لاشخوریم ، حالا که مرده اومدیم چیکار کنیم ؟... اون زن سالها تنها بود چرا بفکرش نبودیم حالا جنازه اون ما را می خواهد چیکار کنه ؟ ..همه با هم میرفتیم جلو ولی بدون اختیار همه دنبال بابک می گشتیم ...
ازش خبری نبود ... انگار بازم اون نیومده بود .....
توی زن ها مهناز رو دیدم و اونم منو دید و اومد طرف من و خودشو انداخت تو بغل من و های و های گریست....
همان طور که مهناز سر بر شانه ی من گذاشته بود آهسته گفت ، مادر دیشب همه چیز را بهم گفت و خیلی سفارش تو رو بمن کرد ، پرسیدم کی مادر جون اینطوری شد ؟
گفت : از خونه ی شما که اومده بود حالش بد شده بود وقتی با تو حرف می زد می گفت داشتم می خوردم زمین ...و وقتی دید حالش خیلی بده زنگ زد به من ....وقتی ما رسیدیم روی زمین افتاده بود ، اورژانس خبر کردیم تا اون اومد مرتب حرف می زد و سفارش تو و بابک رو به من می کرد تا بیمارستان زنده بود ولی تو اورژانس تموم کرد ..... بعد زانوانش سست شد و دو زانو روی برف نشست مادر و سیما به زور از زمین بلندش کردن و دلداریش دادن .
ناهید گلکار