داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و سوم
بخش دوم
پرسید : نمی خوای ؟یا الان نمی تونی ؟ ... گفتم : ول کن بیا بریم خونه ...در ماشین رو باز کرد و گفت بیا عشقم خواهش می کنم به کسی نمیگیم ... وقتی همه راضی شدن محضری می کنیم و تو اون موقع بیا خونه ...خوبه الان برای اینکه خیال من راحت باشه خواهش می کنم نگو نه ......
دیگه چاره ای نداشتم پیاده شدم و پرسیدم قول اول ببینم عمل می کنی یا نه ...به من فشار نمیاری تا خودم بهت بگم..... باشه ؟
دستشو گذاشت روی چشمشو گفت : روی دوتا تخم چشمم قول میدم ....بعد دست منو گرفت و رفتیم تو حرم ...
من از دم در یک چادر گرفتم و با هم راه افتادیم به گنبد نگاه کردم و دلم لرزید اشک توی چشمم اومد و گفتم : یا امام رضا کمکم کن اگر اشتباه می کنم تو نزار این عقد دوباره سر بگیره ......
ما آدما همیشه سعی می کنیم کاری رو که می دونیم اشتباهه ولی می خوایم انجامش بدیم و یک جوری بندازیم گردن روزگار و تقدیر و از هر نشونه ای برای اینکه خودمون رو تبرئه کنیم استفاده می کنیم تا اون کار برامون توجیح بشه ....
وقتی ما وارد حرم شدیم و دیدم یک آقایی از روبرو میومد و بابک باهاش حرف زد و اونم فورا ما رو برد به یکی از رواق های صحن گوهر شاد و خطبه ی عقد رو جاری کرد من این رو به فال نیک گرفتم و با خودم گفتم که امام هم با من موافق بوده که به این راحتی این کار انجام شد ... و دیگه خیالم راحت شد که اشتباه نکردم .....
بابک سر از پا نمی شناخت می تونم بگم بالا و پایین می پرید ...ولی من دلم شور می زد چون بدون خبر مادر و محمد این کارو کرده بودم احساس گناه داشتم .... حالا چی میشه ؟ تازه با مجید چیکار کنم می ترسیدم واقعا با بابک در گیر بشه ....
اون بارها قسم خورده بود که بابک رو می کشه اگر من دوباره باهاش آشتی کنم .....
بابک همین طور حرف می زد و من تو عالم خودم بودم که با این کاری که کردم چطوری تو روی مادر نگاه کنم ....اهل دورغ گفتن هم نبودم و می دونستم با دومین سئوال همه چیز رو بهش خواهم گفت .....
بابک می گفت ثریا جان تو رو خدا عید دیگه پهلوی هم باشیم هر کاری می خواهی بکنی زودتر بکن ....من سکوت کرده بودم اون شیرینی خرید و گل گرفت و یک گردنبد از قبل آماده کرده بود که داد به من ....می گفت : سه ماهه این گردنبند تو داشبورد منه ..... که بدم به تو ...
و بالاخره رفت و در خونه ی خودمون نگه داشت ..... منم باهاش رفتم ..
از اوضاع خونه پیدا بود که اون باز نقشه ی قبلی این کارو نکرده .... خونه ریخته و پاشیده بود و ظرف شویی پراز ظرف کثیف ...لباس هاش روی مبل افتاده بود و همه جا کثیف بود ... بابک تند و تند اونا رو جمع می کرد و می گفت : به خدا حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم ...این خونه بدون تو هیچی نیست ....و بعد اومد و منو محکم در آغوش کرد و بوسید ...
ناهید گلکار