داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و سوم
بخش سوم
وقتی به خودم اومدم غروب بود و یاد مادر افتادم که حتما نگران شده و من موبایلم هم خاموش بود ، با سرعت حاضر شدم و راه افتادم هر چی گفت منو برسونه قبول نکردم ... ترسیدم یکی ما رو ببینه و اوضاع خراب بشه برای همین تاکسی گرفتم و با عجله رفتم ازش جدا شدم .... موقع رفتن بابک منو گرفته بود و ول نمی کرد می گفت می ترسم بری و رای تو رو بزنن و التماس می کرد که زودتر برگردم به خونه ..... اون همش سفارش می کرد که به حرف کسی گوش نکنم و خوشبختی مون رو خراب نکنم
دور از انتظارم نبود که مادر همه رو خبر کرده باشه ... محمد و سیمین که دم در بودن سمیه داشت این ور و اونور زنگ می زد و مهران رفته بود مدرسه تا ببینه برای من اتفاقی نیفتاده باشه ....
چشمشون به من که افتاد اول خوشحال شدن از این که منو سالم و سر حال می دیدن ولی خیلی زود شروع کردن به سرزنش و شکایت از من .... در اون شرایط راهی به جز دورغ گفتن نداشتم .. گفتم : رفتم به ماشین سر بزنم شارژ موبایلم هم تموم شده بود ببخشید معذرت می خوام .........
همه حرفو باور کردن چون عادت به دورغگویی نداشتم؛؛ ولی احساس کردم محمد یک طوری منو نگاه می کنه ترسیده بودم از قیافه ام معلوم باشه و زود خودمو انداختم تو اتاقم تا از تیررس نگاهش دور بمونم .....
لباسم رو عوض کردم و کمی خودمو جمع و جور کردم که برم بیرون یکی زد به در اتاق ...درو باز کردم محمد بود پرسید : خواهر جون میشه بیام تو ؟
گفتم بفرمایید ..من داشتم میومدم ...گفت : نه یک کاری داشتم باهات ....اون دوتا دستشو کرده بود تو جیبش و رفت کنار پنجره وایستاد و گفت : امسال بهار زود رسیده برگها دارن سبز میشن ...
جواب ندادم چون می دونستم حرفش این نیست .... همون طور که پشتش به من بود پرسید ....کجا بودی ؟ بهم بگو کجا بودی ؟ گفتم : الان نپرس ولی بهت میگم ..ولی تو رو خدا به کسی نگو داداش برات تعریف می کنم ...
گفت پس حدسم درست بود اون ولت نمی کنه آره ؟
گفتم : بیشتر از اینا ...برگشت و با نگرانی گفت : می دونی که من همیشه ازت حمایت می کنم پس به من بگو کجا بودی ؟سرمو از خجالت انداخته بودم پایین و دلم می خواست آب بشم برم تو زمین ... گفتم با بابک رفتم حرم ...یک مرتبه برگشت و با هراس گفت نگو دوباره عقد کردی ؟ ...
لبم رو به دندون گرفتم و حرفی نزدم ....اومد پیشم نشست و بازوهای منو گرفت و گفت : چیکار کردی ثریا بدون خبر و مشورت چیکار کردی ؟ جواب مادر رو چی میدی ...مجید چی ؟ خوب میگذاشتی اول با همه حرف بزنیم حالا دیگه بابک دست بردار نیست ...دیگه برای خودش حق قائل میشه و مکافات درست می کنه تو که اونو بهتر میشناسی ...
گفتم : فکر می کنی من نمی دونم چه غلطی کردم ...ولی بابک منو در مقابل کار انجام شده قرار داد ....
پرسید تو دلت می خواست یا مجبور شدی و دلت براش سوخت ؟
گفتم :راستش ..... من .... محمد به خدا ..... راستش ....
گفت ولش کن فهمیدم باشه کاریه که شده خودت مطمئن باشی و بدونی چیکار می کنی من یک کاریش می کنم خودم با بقیه حرف می زنم ..... گفتم میشه تا عقد رسمی نکردیم به مجید نگی ... با اینکه بهش قول دادم ولی می ترسم دعوا مرافه راه بیفته ....
ناهید گلکار