خانه
72.2K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۵/۱۱/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و سوم

    بخش چهارم



    صبح تا تونستم خوابیدم می ترسیدم از اتاقم برم بیرون و با مادر چشم تو چشم بشم ...بابک مرتب زنگ می زد .... بالاخره مجبور شدم گوشی رو بر دارم ... بالافاصله گفت : بیام دنبالت بریم بیرون نامزد بازی ؟
    گفتم : نه مرسی شما خوبین ؟ ..نه بابا امروز که دیگه مدرسه تعطیل شده ....
    گفت : می دونی چیه دارم ذوق می کنم چون اینم برای خودش لطفی داره که آدم با زن خودش یواشکی حرف بزنه ......
    گفتم : چشم پس من با شما تماس میگیرم ... چشم حاضر که شد خودم خبر میدم ...نه بابا دیگه شما زنگ نزنین .......و همین طور که هنوز داشت حرف می زد گوشی رو قطع کردم .....
    بعد از فوت پدرم مادر همیشه از صدای تلفن هوشیار می شد و می ترسید خبر بدی براش داشته باشه و همیشه به تلفن های ما گوش می داد .......
    حدسم درست بود چون بالافاصه اومد تو و گفت بیا چایی حاضره با هم بخوریم سمیه که تا ظهر می خوابه حوصله ام سر رفت .......
    داشتیم تو آشپزخونه صبحانه می خوردیم که نگاهی به من کرد و گفت : چیه ؟
    گفتم چی ؟
    گفت : چشمات برق می زنه امروز خوشحالی چیزی شده ؟
    گفتم نه بابا شاید برای اینه که نزدیک عیده ..... گفت : تو که همیشه نزدیک عید دلت می گرفت که چرا تو خونه ی خودت نیستی .....
    گفتم مامان جان ؟ ول کنین دیگه خوشحالم باز خواست می کنی ..ناراحتم بازم سین ؛جیم می کنی ....آدمیزاد دیگه یک وقت خوشحاله یک وقت بی حوصله ....امروز حالم خوبه ....
    مادر از نوع طفره رفتن من شک کرد و کمی به من نگاه کرد و گفت : بالاخره بابک کار خودشو کرد ؟
     گفتم چی میگی مادر من ول کنین سر صبح ..... مادر گفت : چیه دورغ گویی رو از اون یاد گرفتی ؟ تو که این طوری نبودی دیشب هر کاری بوده کردی و من دیگه الان مطمئن شدم ...میگی یا از زیر زبونت بکشم ....
    گفتم : خوب اومده بود دم مدرسه ...
    مادر گفت : خوب همه رو بدون اینکه یک خط جا بندازی مو به مو تعریف کن که بدونم چه بلایی سرم آوردی دوباره .....
    بلند شدم و گفتم : چرا جبهه می گیرین چیکار کنم ؟ اون که ول نمی کنه تازه میگه عوض شده می خواد دوباره شروع کنیم و التماس می کنه اگر به شما می گفتم عصبانی می شدین ....در حالیکه معلوم می شد داره خودشو کنترل می کنه گفت : تا کجا پیش رفتی بهش قول دادی ؟ گفتم آره می خوام برم باهاش زندگی کنم ....می خوایم دوباره عقد کنیم ....
    گفت: ثریا این بار باید با کفن بیای بیرون ما مسخره ی دست تو نیستیم هر روز یک ساز می زنی هر چیزی حدی داره این بار اگر رفتی دیگه مشکلاتت به ما مربوط نمیشه ...
    میری و فقط با صورت خندون میای پیش من حتی اگر جیگرت مثل سابق خون باشه به من نمیگی به هیچ کس نمیگی که به گوش من نرسه .....
    ای خدا این چه بالایی بود سر من اومد تموم هم نمیشه ... یک بار میگه نمی خوام یک بار این طوری باهاش میری بیرون ... من دیگه خسته شدم اینقدر از صبح تا شب نگران تو بودم که دیگه نا ندارم ....
    بابا من پنج تا بچه ی دیگه به جز تو دارم شدی آیینه ی دق من برو دیگه این مسخره بازی رو تموم کن ولی گفتم با کفن برمی گردی ..



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان