داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و سوم
بخش پنجم
من گریه ام گرفت؛؛ از این سرنوشت خودم و از اینکه چطور زندگی من دست خوش این ناملایمات بود گریه ام گرفت و مادر .. مثل همیشه دلش برای من سوخت و کمی کوتاه اومد و گفت : مادرجون نکن به خدا بابک عوض نمیشه ...
به این امید نرو اگر می خوای باهاش زندگی کنی خودتو عوض کن ...و گرنه امکان نداره ....
گفتم : مادر کمکم کن تا دوباره اشتباه نکنم ... یک بار با بابک حرف بزن و ازش قول بگیر تا من با خاطر جمع تر این کارو بکنم ..تو این مدت من نتونستم فراموشش کنم به خدا سعی کردم ولی نشد ، حالا که عوض شده پس بزار ما هم سر و سامون بگیریم ...
با ناراحتی گفت : من راضی باشم مجید رو چیکار می کنی اگر بفهمه قیامت به پا میشه .... گفتم : اون داره با زنش و خانواده ی اون به خوشی زندگی می کنه از حال منو و بابک خبر نداره بهش نگین تا عقد کنیم وقتی هم که دید من خوبم خیالش راحت میشه ...تازه اون حق نداره تو کار من دخالت کنه برای من شما و محمد مهم هستین ......
مادر فکری کرد و گفت : آره اون نباید خبر دار بشه ...بزار من به محمد بگم ببینم اون چی میگه ؟
گفتم محمد خبر داره می خواست امروز شما رو راضی کنه .... گفت : باریکلا ...خوشم باشه آقا محمد ..اون راضیه ؟
گفتم مثل من و شما با تردید ....
گفت : پس بزار با محمد و بابک حرف بزنم این طوری بهتره ....
اونشب بابک با ترس و لرز از این که یک وقت سر و کله ی مجید پیداش نشه اومد و با مادر و محمد حرف زد و با چرب زبونی و قول و قرار اونا رو راضی کرد و رفت و قرار شد من و اون فردا بریم محضر و شب برم خونه ی خودم تا شب عید اونجا باشم .....
تمام فردا رو من به جمع کردن اثاثم گذروندم همه رو بسته بسته کردم و گذاشتم گوشه ی اتاق تا آخر شب با خودمون ببریم ...
از اون طرف مادر به بچه ها به جز مجید خبر داد که برای شام بیان ؛؛ تا دور هم باشیم و جشن کوچکی بگیریم ....
بابک بعد از ظهر اومد قبل از رسیدنش زنگ زد و من رفتم دم در و دوتایی رفتیم محضر .... اون ریشش رو تراشیده بود و لباس خوبی به تنش کرده بود که خیلی برازنده و شیک شده بود .... عقد که تموم شد برگشتیم خونه بابک اصرار کرد اثاثتو بردار و زود بریم گفتم نه نمیشه مادر شام درست کرده ولی اون با اکراه اومد تو ...ولی اونجا خوشحال و خندون می گفت و می خندید ... تازه رسیده بودیم که زنگ در خونه به صدا در اومد ...
سمیه آیفون رو برداشت و با وحشت گفت : مجیده .. و در و باز کرد خودمو اماده کرده بودم جلوش وایستم ....اما وقتی قیافه ی اونو دیدم فهمیدم که اصلا امکان نداره ...مجید اول با صدای بلند داد زد و از من پرسید عقد که نکردین ؟
مادر گفت بیا بشین با هم حرف بزنیم ....شروع کرد به هوار زدن و فحش دادن و حمله کرد به بابک اونو پرت کرد روی زمین و همین طور که بهش بدترین فحش ها رو می داد اونو می زد تو سر و صورتش و می گفت مرتیکه مگه من بهت نگفتم به ثریا نزدیک نشو .....
محمد و مهران و شوهر سیما و ستاره چهار تایی نمی تونستن اونو از روی بابک بلند کنن ....ولی بابک هیچ تلاشی نمی کرد اصلا دفاعی از خودش نکرد .......
از دماغ و دهن بابک خون سرازیر شده بود ... صورتش داغون بود ... بالاخره ..
تونستن اونو از روی بابک بلند کنن.... ..محمد عصبانی شده بود و سرش داد زد به تو چه مرتیکه نکن دیگه وحشی این چه کاریه ؟ ... مجید که از شدت عصبانیت خودش داشت سکته می کرد با بی تابی داد زد این مرتیکه زن و بچه داره ....
ناهید گلکار