داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و چهارم
بخش اول
و بعد سرم داد زد و دستشو به طرفم دراز کرد و گفت : ثریا احمق بهت نگفتم اگر خواستی باهاش آشتی کنی اول به من بگو حالا هر بلایی سرت بیاد حقته نکبت ...به همه گفتی به من نگن حتما خود بی شرفش اینو ازت خواسته بود ....
گفتم مجید تو رو خدا آروم باش ببینم چی میگی داری میگی چرا حرفتو مثل آدم نمی زنی؟ ...
بابک هنوز روی زمین نشسته بود و نمی دونست چیکار کنه و من ... من بیچاره قدرت حرکت نداشتم ..
مادر هراسون پرسید چی داری میگی ؟ معلوم هست چه غلطی می کنی ؟ در حالیکه بازم می خواست به بابک حمله کنه گفت : من به کسی نگفتم تا باعث سر شکستکی نشه ولی خودت نخواستی به من اعتماد کنی این عوضی دید که من به شما ها نگفتم فکر کرد هیچوقت نمیگم و رفت سراغ کیفش که موقع اومدن یک گوشه پرت کرده بود ..
یک پاکت در آورد و انداخت جلوی من ..... قدرتی نداشتم تا اونو بردارم می ترسیدم ... به بابک نگاه کردم و پرسیدم : بابک حرف بزن ببینم این چی میگه ...
محمد به جای من پاکت رو برداشت و درشو باز کرد و تعدادی عکس آورد بیرون و نگاه کرد .... مهران هم پشت سرش وایستاده بود ...... و ما همه به اونا نگاه می کردیم ...
محمد در حالیکه پره های دماغش می لرزید از بابک پرسید اینا چیه ؟ راسته ؟ جواب بده تو بازم ما رو بازی دادی ؟ این درسته ؟ جوونمردی تو همین بود ؟
بابک که نمی تونست خودشو جمع و جور کنه گفت : این طوری نیست من زن ندارم ولی ... همینو گفت که دوباره مجید و مهران بهش حمله کردن و این بار محمد فقط با غیظ، نگاه می کرد بابک سعی می کرد خودش به در برسونه تا فرار کنه سیما داد می زد ولش کنین بزارین توضیح بده مادر فشارش رفت بالا و حالش بد شد همه ریخته بودن بهم و من همون جا روی زمین نشستم.
سمیه درو باز کرد تا بابک بتونه از در بره بیرون و همین طورم شد اون خونین و زخمی فرار کرد سمیه و ستاره با داد و هوار مجید و مهران رو ساکت کردن و چون مادر حالش بد شده بود اونا هم برای حفظ آبرو دنبالش نرفتن ...
من یک دفعه از جا پریدم و دویدم دنبالش ماشین رو روشن کرده بود...
با سرعت رفتم کنار ماشین و داد زدم چرا این کارو با من کردی ؟ راسته ؟ در حالیکه تمام صورتش پر از خون بود نگاه تاسف باری به من کرد و گفت : دیدی من نباید روز خوش ببینم.... ثریا به خدا این طوری نیست صبر کن تلفن می کنم برات توضیح میدم و با سرعت رفت...یک کم پایین تر وسط خیابون نگه داشت و سرشو گذاشت روی فرمون و صدای ناله ای جانسوز از دور به گوش رسید ....و من همین طور عاجز و درمونده نگاه می کردم ...
سیما و مهیار منو کشیدن و بردن تو...... بردن تو در حالیکه قدرت کاری رو نداشتم ...من هنوز نمی دونستم چی شده و عکس ها رو هم ندیده بودم ....
مجید بدون توجه به حال و روز من هنوز داشت داد می زد و تازه به من حمله کرده بود که چرا به من قول دادی و منو تو جریان نگذاشتی ...من بهش توجهی نکردم حتی اگر منو تو اون موقع می زد حرفی نمی زدم ، چون حق با اون بود و این همه عصبانیت اون برای این بود که نگرانم بود و من اینو درک می کردم ...
رفتم عکس ها رو از مهران گرفتم و با دست لرزون و قلبی شکسته و نشستم روی مبل تا نخورم زمین ....
اولی؛ عکسی بود از بابک و دوتا بچه یکی پسر و یکی دختر روی صندلی یک پارک بود ...و بقیه رو پشت سرم هم نگاه کردم قلبم داشت از تو سینه ام میومد بیرون در حالت های مختلف اون از بابک و اون دوتا بچه عکس گرفته شده بود زنی تو عکسها نبود ..فقط معلوم بود که بابک نمی دونسته دارن ازش عکس می گیرن .......
ناهید گلکار