خانه
74.2K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۴:۱۵   ۱۳۹۵/۱۱/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و چهارم

    بخش دوم


    حالا همه ساکت شده بودن و بهم نگاه می کردن محمد از مجید پرسید حالا درست مثل آدم تعریف کن ببینم جریان چیه ؟ ...
    مجید که هنوزم نمی تونست خودشو کنترل کنه گفت : وقتی اون عوضی رفته بود کانادا من به یکی از دوستام سفارش کردم پیداش کنه ... خیلی طول کشید تا تونست رد اونو بزنه ...تو شهری که اون بود یک دوست داشت که بابک رو می شناخت من مرتب پی گیری می کردم ..... کارایی که با ثریا می کرد طبیعی به نظرم نمی رسید ..
    یکسال برای کار رفتن خیلی غیر منطقی بود ...تا اون شخص موفق شد پیداش کنه و با من تماس گرفت و گفت که اینجا خونه داره و با زن و بچه اش زندگی می کنه  ...
    گفتم مدرک تهیه کن ..اونم این عکس ها رو برای من فرستاد ولی دیر به دستم  رسید ....به خاطر مادر و ثریا به هیچ کس نگفتم ...تا مدراک که رسید رفتم خونه اش ، عکس ها رو که دید دستپاچه شد  و با هم دعوامون شد من باهاش  اتمام حجت کردم که به ثریا نزدیک نشو و گرنه همه چیز رو میگم ....
    با این حال نتونستم طاقت بیارم و اومدم به ثریا بگم ولی وقتی اومدم و اونو غمگین تو اتاقش دیدم ...
     دلم براش سوخت نخواستم این درد هم  به دردهای دیگه اش اضافه بشه گفتم حالا که ثریا نمی خواد با اون آشتی کنه چه لزومی داره این موضوع رو بدونه...نمی خواستم بیشتر از این رنج ببره ...
    فکر کردم به خود بیشرفش بگم کافیه و موضوع همین جا تموم میشه نمی دونستم که اون پست فطرت بازم میاد سراغ خواهرم من  نا مَردم اگر یک روز اونو نکشتم ... چون بهش گفته بودم ... با دستی لرزون ازش پرسیدم تو این عکسها زنی نیست ... چرا فقط با بچه ها عکس انداخته ؟ ... مجید گفت : نمی دونم می گفت یک زن تو خونه بود ولی اون با بچه ها میومد بیرون و همین ها رو تونسته بود بگیره می گفت کلی براشون خرید می کرده و باهم گردش می رفتن ...... گفتم بسه دیگه ... بسه ..مادر کمی بهتر شده بود پرسید همش تقصیر تو مجید باید وقتی فهمیدی به من می گفتی ...من نمی گذاشتم کار به اینجا بکشه .... همه حیرون سرگردون شده بودیم ... حال من کاملا معلوم بود حتی اشکی برای ریختن نداشتم هنوز گیج و منگ بودم واقعا درست نمی دونستم چه اتفاقی برام افتاده فقط دلم می خواست تنها باشم و کسی رو نبینم از روی همه ی اونا به خاطر حماقت های خودم خجالت می کشیدم .
    حتی وقتی یادم میومد که چطوری به شاگردام  درس زندگی می دادم از خودم بدم میومد ....... و از این که بازم  همه ی خانواده ام دلسوزانه منو نگاه می کردن قلبم به درد میومد ...
    مجید هنوز داشت تعریف می کرد ، محمد ازش پرسید : وقتی تو به بابک گفتی چی به تو گفت ؟ مجید گفت : انکار نکرد فقط گفت اینطوری که تو فکر می کنی نبوده همین؛؛ بعدم دعوامون شد و من ترکش کردم ....بچه ها هر کدومشون یک چیزی می گفتن یکی منو سرزنش می کرد یکی به بابک فحش می داد و یکی مسائل رو تجزیه و تحلیل می کرد ....و من همون طور گیج بلند شدم و رفتم به اتاقم ... محمد گفت نرو خواهر جون دور هم باشیم بهتره نرو ...... ولی من دیگه تحملم تموم بود نمی تونستم حرفای اونا رو بشنوم کاش گریه می کردم کاش ناله می زدم ولی نشد رفتم به اتاقم....
    به جایی که اون روز باهاش خدا حافظی کرده بودم و هنوز وسایلم کنار اتاق بود برای بردن .... روی تخت دراز کشیدم و زیر لب گفتم ثریا کیش و مات ..... بازی تموم شد .
    تو کاملا توی بازی زندگی باختی ...شاید این اتفاقات برای این بوده که اون همه ادعا برای فهمیدن دود شد و به آسمون رفت ..حالا می دونستم که من اونقدر ها هم که فکر می کردم عقل ندارم .... و یا داشتم و با سرنوشت نمی تونستم به جنگم ....هر چی بود عقلم یا سرنوشتم از من یک آدم شکسته و بی غرور ساخت که دیگه هیچ ادعایی نداشتم همه چیز انگار برای من تموم شده بود .....

    اونشب من از روی تخت تکون نخورم به خدا قسم دلم می خواست گریه کنم ولی نمیشد ... بچه ها به من سر می زدن سمیه اومده بود و کنارم بی صدا نشسته بود ولی من هیچ صدایی از گلوم بیرون نمیومد .....کم کم بچه ها رفتن به خونه هاشون ولی سیما و خندان پیش مادر موندن اونشب مادر هم شاید حالش از من بدتر بود می گفتن که فشارش خیلی بالا رفته و بردنش دکتر و برگشتن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان