داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و چهارم
بخش چهارم
حالا چرا این طوری شد بازم نمی دونم .....و آه عمیقی کشید ...
من خندیدم و گفتم : عوضش ؛؛؛انگار هسته شدم به ریشتون بسته شدم؛؛؛ ...حالا با هم زندگی می کنیم شاید خدا می خواست ...بعدم خنده ی صدا داری کردم و گفتم : خدا تنها کسیه که همه تقصیر ها رو گردنش میندازیم و صداش در نمیاد...
فکر کنم کمی موفق شدم که حال اونا رو بهتر کنم و سیما ساعتی بعد رفت خونه شون ...و من مادر رو برداشتم و با هم رفتیم خرید .... درحالیکه تظاهر به خوب بودن خیلی برام در اون شرایط سخت بود این کارو می کردم ...از همه چیز متنفر بودم و هر چیزی منو یاد غم بزرگم مینداخت ...
طبق معمول سال تحویل همه خونه ی ما بودن و باید کلی تدارک می دیدیم و من خودم این کارو کردم فقط به خاطر مادرم که خیلی نگرانش بودم و بهش مدیون ...
سال تحویل ساعت یازده بود و من تا نزدیک اومدن بچه ها همه چیز رو با سمیه آماده کرده بودیم .....
و بطور باور نکردنی حال خودم هم بهتر شد ...با خودم گفتم : باید زندگی کنم از این که خودمو دست غم و اندوه بدم که بهتره ..
حالا من دوتا ثریا بودم کسی که داشت تظاهر می کرد به خوبی و بی خیالی و ثریایی که یک غوغا و در گیری توی ذهنش داشت ...شاید بقیه هم مثل من داشتن به خوب بودن تظاهر می کردن ..ولی در کنار هم بدون کوچکترین حرفی سال تحویل رو گذروندیم .....
پنجم عید بود و از بابک هیچ خبری نبود تلفن هم نزد .... که پست چی یک بسته ی سفارشی برای من آورد خودم اونو تحویل گرفتم و از همون نگاه اول فهمیدم که بابک فرستاده .... حالا اشتیاقم برای این بود که ببینم اون چه حرفی برای گفتن داره ...
حتی از اون نامه هم منتفر بودم و بطور آشکاری افسرده ...
مادر گفت : اصلا بازش نکن باز یک کاری کرده که تو رو تحت تاثیر قرار بده ..بندازش دور ...گفتم باشه ..دیگه تصمیم دارم به حرف شما گوش کنم ولی سیمه نظر دیگه ای داشت و می گفت : نه بازش کن شاید مهم باشه و بعد پشیمون بشی ....
بالاخره من بسته رو باز کردم ...یک نامه ی بلند بالا یک چک امضا شده ی بی مبلغ و سند خونه ی خودش ....
البته به اسم خودش بود .....نامه رو باز کردم در حالیکه که مثل بید می لرزیم با صدای بلند خوندم که مادر و سمیه هم گوش کنن ....
ثریا عزیزم جانم عمرم عشقم و تمام زندگی من ..
شاید حالا تو دلیل کارای منو فهمیده باشی ولی دلم می خواد بک بار از زبون خودم بشنوی من مردی خسته و بیچاره هستم که با همه ی دست و پایی که برای خوشبختی زدم هر روز بیشتر از اون دور و دور تر شدم ....
پدرم مرد خوشگذرون و بی بند و باری بود که جز به خودش به کس دیگه ای فکر نمی کرد و مادرم بدون در نظر گرفتن روحیه و احساس من و خواهرم با اون می جنگید و دوست داشت همه براش دلسوزی کنن ...
و به جای هر زمزمه ی مادرانه ای تخم نفرت و بد بینی رو تو دل من کاشت ...
وقتی من با پدرم در گیر می شدم اون آروم می شد و از کار من تعریف می کرد ومن نا خود آگاه به این کار بدم ادامه دادم تا مادرم را خوشحال کنم در حالیکه توی اون کشمش ها خودم رو گم کردم دیگه نمی دونستم کی هستم و راهم کجاست ؟
وقتی پدرم مرد غمی باور نکردنی به سراغم اومده بود خلاء وجودش و اینکه یکماه بود با اون قهر بودم داشت منو می کشت چون من بشدت پدرم رو دوست داشتم و دلم می خواست همراهم باشه ولی نبود ......
ولی من با همه ی تلاشم سعی کردم خودمو از اون منجلاب بیرون بکشم ....وقتی رفتم کانادا و مشغول کار شدم ..باید برای اقامتم کاری می کردم اونجا بطور سوری با زنی کانادایی ازدواج کردم ...
ناهید گلکار