داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و چهارم
بخش پنجم
ولی بعد از مدتی بهم نزدیک شدیم و اون گفت که بارداره ...
وجود بچه منو پا بند کرد چون می خواستم پدر خوبی باشم ..... و وقتی بچه به دنیا اومد من دیگه احساس تعهد کردم و با هم موندیم..... بعد اومدم ایران و دوباره برگشتم ...
اونجا بچه ی دوم ما هم به دنیا اومد و من به خاطر عشق زیادم به بچه هام همون جا موندگار شدم ...
ولی زنم که هفت سال از من بزرگ تر بود مریض شد و متاسفانه سرطان خون در عرض سه ماه اونو از بین برد ...
برای بچه ها یک پرستار کره ای گرفتم و اون ازشون نگه داری می کنه ...
اومدم ایران برای کار ولی تو رو دیدم ...توی یک فروشگاه ...نمی دونم چرا تعقیبت کردم و خونه تون رو یاد گرفتم و بعد مدرسه و چهار ماه من با تو زندگی کردم ولی به خودم اجازه نمی دادم که با وجود دوتا بچه بیام جلو ...
ولی دیگه عاشق بودم و کور ..خانم احمدی یکی از اقوام دور ما بود وقتی مادر از ما معرف خواست رفتم پیشش و گفتم تو معرف ما بشو ولی انگار شما اصلا از اون چیزی نپرسیدن....
دفعه اولی که بی خبر رفتم کانادا ...به من گفتن پسرم خورده زمین و سرش صدمه دیده و خطر مرگ تهدیدش می کنه ...
باور کن من یک پدرم تا یک هفته که اون سلامتیشو به دست آورد من حال خوبی نداشتم و بعدم دیگه ترسیدم به تو زنگ بزنم .....
و بار دوم هم از این که تو بفهمی من اونجا دوتا بچه دارم ازت فرار می کردم و فکر می کردم اگر بفهمی من تو رو از دست میدم ....بهت تلفن نمی کردم که مجبور نشم دورغ بگم ....
ولی اینم می دونم که رفتار خوبی باهات نداشتم .
تو برای من خیلی مهمی و می دونم که چقدر به خاطر خود خواهی من آزار دیدی و دیگه منو نمی بخشی ....حق هم با توست قسم می خورم می خواستم وقتی اومدی خونه بهت بگم و از این عذاب دائمی خودمو خلاص کنم این دورغ داشت وجودم رو می خورد از طرفی پدری بودم که نمی تونستم یک لحظه بچه ها شو فراموش کنه و نمی خواستم مثل پدرم بد باشم و از طرفی عشق تو تمام تار پود منو تسخیر کرده بود .....
قبل از هر چیزی از تو و مادر و تمام بچه ها که منم مثل تو دوستشون داشتم معذرت می خوام و بهشون بگو شما با مهربونی و اتحاد تون معنی واقعی خانواده رو به من نشون دادین کاش من موقیعت بهتری داشتم و این طوری نمی شد ...
من دارم میرم کانادا یکشنبه ساعت پنچ صبح پرواز دارم میرم ، تهران و از اونجا میرم کانادا... خوشحال میشم اگر بدونم منو بخشیدی ...... ترتیبشو دادم تا خونه رو به اسم خودت بکنی وکالتنامه لای سنده ...چکی برات گذاشتم ... هر چقدر می خوای بنویس و بگیر من اونو تامین می کنم ...
خواهش می کنم برو خونه ی خودت زندگی کن که احساس بدی نداشته باشی چون من بر نمی گردم ... و دیگه مزاحم تو نمیشم ....
مردی که با تمام وجود همیشه عاشقت می مونه بابک .........
ناهید گلکار