داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و پنجم
بخش اول
ریختن اشک در موقع خوندن اون نامه فقط منحصر به من نبود مادر و سمیه هم با من گریه می کردن و دلشون به حال اون سوخته بود ....
فکر می کردم بابک با این امید که شاید راهی براش مونده باشه ساعت پروازشو به من داده بود ....
مادر نگاهی به اشکهای من کرد و گفت این بار تنها تو رو تحت تاثیر قرار نداد منم حالم بد شده خیلی آدم بدبختیه بزار بره و با بچه هاش خوش باشه ، این طوری اقلا پدر خوبی میشه و شاید از خودش راضی بشه ....
کاش از اول با راستی میومد جلو در اون صورت این همه برای خودش و ما درد سر درست نمی کرد ..
هیچ چیزی توی دنیا بهتر از راستی نیست .... شاید اگر راستشو می گفت ما همون موقع با مسئله کنار میومدیم و ...
نمی دونم ...(آه عمیق و بلندی کشید) گفت و واقعا دیگه نمی دونم چی بگم ....
نامه چند روز طول کشیده بود تا به دست من رسیده بود و فردا یکشنبه بود ...قصد نداشتم کاری بکنم ولی بازم به فکر این بودم که اون داره میره و با دلی پر درد و غمگین؛؛ می تونستم حدس بزنم الان چه حالی داره ....
سمیه حال منو فهمیده بود و ازم پرسید : میشه بگی به چی فکر می کنی ؟
گفتم به همه چیز و هیچ چیز ...در واقع فکرای من این روزا همه به بن بست می خوره ..اونم چه بن بستی ..راه برگشت هم نداره ...سمیه تو رو خدا چشمتو باز کن و اسیر احساساتت نشو ...
خندید و گفت : ثریا یک سئوال ازت می کنم راستشو بگو ...اگر تو این موقعیت تو برای من خواستگار بیاد تو ناراحت نمیشی ؟
گفتم ...بزار ببینم دم بریده کسی اومده تو زندگیت ؟
گفت : راستش یکی تو دانشگاه هست که مدتیه می خواد بیاد خواستگاری ولی من به خاطر تو هنوز قبول نکردم حالا خیلی اصرار داره ...
گفتم تو رو خدا بگو بیاد این چه کاریه کردی ؟ من خوبم می بینی که دارم عادی زندگیم می کنم به مادر گفتی ؟
گفت : نه اول به تو گفتم که بیینم راضی هستی ؟
پرسیدم کیه؟؟!! هست به نظرت خوبه ؟
گفت : آره فکر کنم آدم نرمالی باشه .....سرمو تکون دادم و گفتم : پس معلوم میشه اینقدر از دست بابک کشیدیم که اگر کسی فقط نرمال باشه برای ما خوبه ....افسوس که الگوی بدی شدم برای تو ببخشید خواهر جون بیا بغلم ... فدات بشم خوب حواستو جمع کن فقط همینو ازت می خوام ....
ولی باور کن حالا که فکرشو می کنم منم حواسم جمع بود ولی انگار دست سرنوشت این طوری برای من رقم زده بود ....
وقتی مادر اومد پیش ما ؛من فورا موضوع رو بهش گفتم .... اون اول مخالفت کرد و می گفت به خدا حالم از هر چی خواستگار و خواستگاریه بهم می خوره باشه برای بعد ....ولی من اونو راضی کردم تا سمیه بهشون خبر بده که بیان ...
وقتی روی تختم دراز کشیدم که بخوابم ...رفتم تو فکر اون الان داشت حاضر می شد که بره .... هم پای بابک شدم...شاید خود بابک شدم .....؛؛؛؛ چمدون بستم درِ خونه رو فقل کردم از اون خونه برای همیشه خداحافظی کردم .... سوار تاکسی شدم و رفتم به فرودگاه اونجا دائم به پشت سرم نگاه کردم شاید ثریا رو ببینم ولی اون نبود ...و من دلشکسته و ناامید سوار هواپیما شدم و از اینجا دور شدم و دور .......
و من اینطوری بابک رو بدرقه کردم و باهاش خدا حافظی کردم ، احساس می کردم هیچ کینه ای ازش به دل ندارم .... اون بی گناه بود؛؛ یک قربانی؛؛؛ از همه مهم تر برای من این بود که عشق پاک و صادقانه ای نسبت به من داشت ..... حالا با پرواز اون جای کوچکی تو دلم باز کردم و بابک رو گذاشتم توی اون؛؛ درِ شو بستم قفلش کردم و کلید شو گذاشتم زیر سرم و خوابیدم ... در حالیکه قطره های اشک بالشم رو خیس کرده بود خوابم برد .......
صبح که بیدار شدم احساس تنهایی و بی همدمی داشتم ولی باید زندگی می کردم و چاره ای نبود ، کاش مدرسه ها زود تر باز می شد و من می تونستم با بچه ها سرگرم باشم ....
ناهید گلکار