خانه
72.2K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۴:۳۵   ۱۳۹۵/۱۱/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و پنجم

    بخش دوم



    یک بار دیگه نامه ی بابک رو خوندم و لای سند رو نگاه کردم با اون وکالتی که داده بود می تونستم به راحتی طلاق هم بگیرم .
    خونه و ماشین رو به نام خودم بزنم  ....اون موقع رفتن به خیال خودش همه کار برای من کرده بود خونه و ماشین و چک سفید ...ولی من هیچ کدوم اینا رو نمی خواستم ....نه نمی خواستم ...
    چهاردم فروردین بود اون شب قرار بود برای سمیه خواستگار بیاد سیمین از صبح اومده بود برای کمک به مادر ... و من قرار بود از مدرسه خرید کنم و ببرم خونه ....زنگ آخر خورد و من از همون کلاس یک راست رفتم بطرف در مدرسه... چون تو محیط کارم کسی از طلاق و کشمش های زندگی من خبر نداشت  ...هر وقت حال خوبی نداشتم دفتر نمی رفتم  ... که خانم احمدی صدام کرد ....
    به ناچار وایستادم تا ببینم چی میگه .....خودش به من رسوند و گفت : تو خوبی ؟
    گفتم ممنون چطور مگه ؟
     گفت امروز آقا بابک زنگ زد مدرسه و حال تو رو از من پرسید ترسیدم ببینم چیزی شده باهم قهر هستین ؟
    گفتم نه بابا این حرفا چیه بابک کاناداست حتما موبایلم خاموش بوده نگران شده ...به مدرسه زنگ زد ؟
    گفت :آره پرسید تو اومدی مدرسه یا نه !!منم بهش گفتم حالت خوبه ... خوب پس خودش باهات تماس میگیره من بی خودی نگران شدم ...
    اون که رفت یک نفس عمیق کشیدم ...تظاهر کردن و دروغ گفتن کار خیلی سختی برای من بود .... بازم دلواپس شدم ؛ اگر اون بازم این کارو بکنه آبروی منو می بره نمی خواستم کسی
    تو مدرسه از زندگی من سر در بیاره ....
    میوه و شیرینی و کمی آجیل و شکلات خریدم و رفتم خونه ... مادر با هوش من فورا از قیافه ی من فهمید ... که بازم چیزی شده که دوباره صورت من در هم رفته  اون پرسید و منم بهش گفتم ...
    سیمین گفت : خوب طبیعیه نگرانت بوده و دسترسی به جایی نداشته حالا که فهمید تو خوبی و مدرسه میری مطمئن باش دیگه زنگ نمی زنه نگران نباش ...
    راستشو بگم از اینکه بابک از حالم پرسیده بود احساس رضایت می کردم شاید به نظر احمقانه بیاد ولی خوب دست خودم نبود ....
     تا بعد از ظهر که خواستگارای سمیه اومدن سرم به اونا گرم شد و فراموش کردم ....... شهاب پسر برازنده و خوش تیپ و خونگرمی بود که با مادر و عمه و پدرش با گل و شیرینی و با رعایت اصول از سمیه خواستگاری کرد بر خلاف بلبشویی که بابک درست کرده بود ...مثل احمق ها توی ماشین نشسته بود تا صداش کنن ...
    موقع حرف زدن به لوستر و ویترین نگاه می کرد ... و حرف نمی زد ...با خودم گفتم خوب آدم بی عقل از همون شب اول که معلوم بود .. اون با رفتارش خودش همه چیز رو به تو گفته بود تو نفهمیدی و بازم خودتو در گیر اون کردی ... درسته خود کرده را تدبیر نیست ... 
    بی اختیار رفتار اونا رو مقایسه می کرم و تو فکر بودم که شهاب ازم پرسید : ببخشید آقا بابک کی برمی گردن ؟
     گفتم : بله؟؟؟
    گفت : آقا بابک سمیه خانم گفتن کانادا هستن ... گفتم : هنوز معلوم نیست ....لبم رو گاز گرفتم و فهمیدم سمیه وضعیت منو از اونا پنهون کرده برای همین شروع کردم به حرف زدن و با مادر و عمه ی شهاب گرم صحبت شدیم .....
    خدا رو شکر تو همون جلسه ی اول همه متوجه شدیم چقدر نوع زندگی و خانواده هامون بهم می خورن غیر از اون سمیه قبلا تصمیمشو گرفته بود و می خواست با شهاب ازدواج کنه .... و همه چیز  به خیر و خوشی تموم شد........
    و دو شب بعد هم برای بله برون اومدن و برای تابستون قرار عروسی گذاشتن ....صبح جمعه هم رفتیم توی حرم و خطبه خوندیم ..و این طوری سمیه هم شوهر دار شد ....
    شوهری مهربون و مودب و بسیار خونگرم....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان