داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و پنجم
بخش سوم
من از سمیه خواستم جریان زندگی منو به شهاب بگه ...
گفت : من نمیگم ..الان لازم نیست بدونه ...ولی بعد از حرم که اومدن خونه ی ما تا جشن کوچکی بگیریم من سر حرف رو باز کردم و وقتی مادر شهاب به خاطر محبتی که به من ابراز می کرد گفت : جای آقا بابک خالی
گفتم : نه زیاد اون آدم خوش اخلاقی نیست و الانم رفته کانادا و ممکنه دیگه نیاد ما تقریبا از هم جدایم هنوز زن و شوهریم ولی فعلا اون رفته و بهتره دیگه حرفشو نزنیم ....
این طوری نه آبروی سیمه رو برده بودم و نه مجبور می شدیم مرتب در مورد بابک دورغ سر هم کنیم که این برای من زجر آور بود .....ولی مادر و سمیه معتقد بودن حالا جاش نبود اینو بگی ....
در واقع داشتم با زندگی کلنجار می رفتم ... حساس شده بودم و بی خودی به گریه میفتادم ..
هر چی زمان می گذشت من بدتر میشدم و تو خودم فرو میرفتم ....
به خصوص که سیمین درست حدس زده بود و بابک دیگه زنگ نزد .....
اواسط اردیبهشت بود شب جمعه بود و خوب بچه ها همه خونه ی ما بودن مهران سر به سر من می گذاشت و هی منو قلقلک می داد و منم دنبالش می کردم که دست از سرم بر داره و این طوری همه داشتن می خندیدن که سیمین ظرف خورشت رو آورد و از جلوی من رد شد که بزاره روی میز ناهار خوری که یک دفعه من حالم بهم خورد و چند تا عق زدم و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم ..
مادر مهران رو سرزنش می کرد و می گفت : مادر هر چیزی حدی داره یک ساعته داری سر بسرش می زاری خسته شده یکی می گفت حتما چیز بدی خورده و یکی می گفت سردیش کرده دیدم خیار خورده ....و من همین طور که عق می زدم و روده هام داشت میومد بالا فکر کردم که سیکلم بهم خورده و یک مرتبه ترسیدم نکنه حامله باشم ...
ای خدا نه من چطوری بگم که یک شب با بابک بودم و این رو دیگه کسی نمی تونست بپذیره ..... مادر چایی نبات درست کرد ..من به سیمین گفتم یک کم توش آبلیمو بریزه...... صورتم رو با آب سرد شستم و سعی کردم خوب بشم شاید اشتباه کردم و سردیم کرده ...چای رو که خوردم بهتر شدم و خیالم راحت شد ...و اونشب دیگه بی خیال شدم ... ولی بازم وقتی داشتم شام می خوردم حالم بد بود .. به روی خودم نیاوردم و می خواستم خودمو گول بزنم ....
اونشب رو با نگرانی و دلهره سر کردم و تمام مدت دعا کردم که دیگه این بلا سرم نیومده باشه ، گاهی بغض می کردم و اشک می ریختم یادم میومد که بابک همون اول به من گفته بود بچه نمی خواد و من اصلا اهمیتی نداده بودم و خودم هم هیچوقت به فکر بچه نیفتادم چون امیدی به ادامه ی زندگی با اون رو نداشتم...و حالا اگر این کار شده باشه زمان بسیار بد و غم انگیزی برای من خواهد بود ... صبح به هوای پیاده روی از خونه رفتم بیرون و خودمو رسوندم به یک داروخونه چون روز جمعه بود به زحمت جایی پیدا کردم .. و دوتا تست حاملگی خریدم ...
با خودم گفتم دوبار میگیرم تا مطمئن بشم .....
ناهید گلکار