خانه
73.8K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۴:۳۵   ۱۳۹۵/۱۱/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و پنجم

    بخش سوم



    من از سمیه خواستم جریان زندگی منو به شهاب بگه ...
    گفت : من نمیگم ..الان لازم نیست بدونه ...ولی بعد از حرم که اومدن خونه ی ما تا جشن کوچکی بگیریم من سر حرف رو باز کردم و وقتی مادر شهاب به خاطر محبتی که به من ابراز می کرد گفت : جای آقا بابک خالی
    گفتم : نه زیاد اون آدم خوش اخلاقی نیست و الانم رفته کانادا و ممکنه دیگه نیاد ما تقریبا از هم جدایم هنوز زن و شوهریم ولی فعلا اون رفته و بهتره دیگه حرفشو نزنیم ....
    این طوری نه آبروی سیمه رو برده بودم و نه مجبور می شدیم مرتب در مورد بابک دورغ سر هم کنیم که این برای من زجر آور بود .....ولی مادر و سمیه معتقد بودن حالا جاش نبود اینو بگی ....
    در واقع داشتم با زندگی کلنجار می رفتم ... حساس شده بودم و بی خودی به گریه میفتادم ..
    هر چی زمان می گذشت من بدتر میشدم و تو خودم فرو میرفتم ....
    به خصوص که سیمین درست حدس زده بود و بابک دیگه زنگ نزد .....
    اواسط اردیبهشت بود شب جمعه بود و خوب بچه ها همه خونه ی ما بودن مهران سر به سر من می گذاشت و هی منو قلقلک می داد و منم دنبالش می کردم که دست از سرم بر داره و این طوری همه داشتن می خندیدن که سیمین ظرف خورشت رو آورد و از جلوی من رد شد که بزاره روی میز ناهار خوری که یک دفعه من حالم بهم خورد و چند تا عق زدم و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم ..
    مادر مهران رو سرزنش می کرد و می گفت : مادر هر چیزی حدی داره یک ساعته داری سر بسرش می زاری خسته شده یکی می گفت حتما چیز بدی خورده و یکی می گفت سردیش کرده دیدم خیار خورده ....و من همین طور که عق می زدم و روده هام داشت میومد بالا فکر کردم که سیکلم بهم خورده و یک مرتبه ترسیدم نکنه حامله باشم ...
    ای خدا نه من چطوری بگم که یک شب با بابک بودم و این رو دیگه کسی نمی تونست بپذیره ..... مادر چایی نبات درست کرد ..من به سیمین گفتم یک کم توش آبلیمو بریزه...... صورتم رو با آب سرد شستم و سعی کردم خوب بشم شاید اشتباه کردم و سردیم کرده ...چای رو که خوردم بهتر شدم و خیالم راحت شد ...و اونشب دیگه بی خیال شدم ... ولی بازم وقتی داشتم شام می خوردم حالم بد بود .. به روی خودم نیاوردم و می خواستم خودمو گول بزنم ....
    اونشب رو با نگرانی و دلهره سر کردم و تمام مدت دعا کردم که دیگه این بلا سرم نیومده باشه ، گاهی بغض می کردم و اشک می ریختم یادم میومد که بابک همون اول به من گفته بود بچه نمی خواد و من اصلا اهمیتی نداده بودم و خودم هم هیچوقت به فکر بچه نیفتادم چون امیدی به ادامه ی زندگی با اون رو نداشتم...و حالا اگر این کار شده باشه زمان بسیار بد و غم انگیزی برای من خواهد بود   ... صبح  به هوای پیاده روی از خونه رفتم بیرون و خودمو رسوندم به یک داروخونه چون روز جمعه‌ بود به زحمت جایی پیدا کردم .. و دوتا تست حاملگی  خریدم ...
    با خودم گفتم دوبار میگیرم تا مطمئن بشم .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان