خانه
72.2K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۴:۳۹   ۱۳۹۵/۱۱/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و ششم

    بخش دوم



    و بلند شدم و رفتم تو اتاقم تا بغضم رو خالی کنم درو بستم و با صدای آهسته؛؛  گریه کردم ... نمی دونستم آینده چی برای من رقم زده ولی باید یک تصمیم درست و حسابی می گرفتم تا بیشتر از این خار و ذلیل نشم ....
    حالم خیلی بد بود ...بچه ها هی منو صدا می کردن و ستاره می خواست حرفایی که به من زده بود از دلم در بیاره ...
    ولی واقعا دلم نمی خواست که از اتاقم برم بیرون و با کسی روبرو بشم ......
    شب محمد اومد و هر کاری کرد از اتاقم بیرون نرفتم بیشتر از هر چیزی ازش خجالت می کشیدم ....
    اون شب رو با هر بدبختی بود صبح کردم و وقتی نماز خوندم به امید خدا ..تصمیمم رو عملی کردم ...
     هر چیزی که خیلی لازم داشتم رو توی چند تا ساک ریختم و از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم به خونه ی خودم اونجا جای امنی برام بود و دیگه مستقل بودم وکسی حق نداشت به کارم دخالت کنه و قصد نداشتم از بابک جدا بشم چون اون نبود و دلیلی هم نداشت ...
    من بچه مو می خواستم و دلم نمی خواست با من طوری رفتار بشه که انگار گناه بزرگی کردم .....
    برای من لحظه ی غم انگیزی بود وقتی در رو باز  کردم و وارد خونه شدم منتظره ای که جلوی چشمم دیدم خیلی منو شگفت زده کرد ..... به جز گرد کمی که روی اثاث نشسته بود همه جا تمیز و مرتب بود روی اوپن آشپز خونه یک صفحه کاغذ بود که روش نوشته بود به خونه ات خوش اومدی ثریای عزیزم ....گلدون ها همه پر از گلهای خشک شده بود و یخچال و فریزرپر بود از مواد خوراکی ....
    بابک خونه رو برای اومدن من حاضر کرده بود و نمی دونم روزی که می خواست بره این کارو کرده بود یا روزی که قرار بود من بیام خونه .. فرقی نمی کرد حالا دیگه اون رفته بود و من اینجا بودم و باید برای بچه ام یک زندگی میساختم ......
    ظهر که از مدرسه تعطیل شدم به مادر زنگ زدم و به اون که متوجه نشده بود من اثاثم رو بردم با تعجب پرسید : حالت خوبه ؟ حالت تهوع داری ؟
    گفتم : نه مادر من تصمیم گرفتم برم خونه ی خودم ، منو ببخش نگرانم نباش می خوام بچه م رو نگه دارم اگر شما اجازه بدین ...در میون تعجب من گفت : برگرد خونه مادر نگهش دار ولی بر گرد خونه اونجا تنها می مونی من همش دلواپس توام ....
    گفتم میام ولی دیگه تو خونه ی خودم زندگی می کنم اینطوری راحت ترم لطفا ناراحت نباش جابجا که شدم بهتون سر می زنم .....
    و رفتم خونه ...خوب اون مادر بود وقتی رسیدم مادرم با سمیه پشت در وایستاده بودن ...با یک قابلمه غذا ....
    راه اونا نزدیک تر بود و زود تر از من رسیده بودن ، چشمهام پر از اشک شد و بوسیدمش و گفتم کاش منم مادری مثل شما بشم ...
    شاید این بهترین کاری بود که اخیرا کرده بودم  ....
    چون همه مجبور شدن بر خلاف میلشون با وضع من بسازن ....
    سه روز بعد همه رو به خونه ام دعوت کردم و یک مهمونی برای بچه دار شدنم گرفتم ... به جز مجید و همسرش همه اومدن و دیگه کسی به روی من نیاورد و حتی بهم تبریک گفتن ...و این طوری من به زندگیم ادامه دادم بعضی روزا از مدرسه میرفتم پیش مادر و عصر برمی گشتم ولی هر طوری بود شب رو تو خونه ی خودم می گذروندم ...و اجازه نمی دادم کسی پیشم بمونه و برام دلسوزی کنه .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان