داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و ششم
بخش سوم
امتحانات بچه ها نزدیک بود و خودم هم آخرین ترم دانشگاه رو برای فوق لیسانس میگذروندم ....
دقیقا دوم خرداد بود...یک شاگردی داشتم که همیشه خیلی تمیز و مرتب بود صورتش برق می زد خوشگل سفید بود و با هوش و درس خون اغلب سئوالات سخت ریاضی رو اون حل می کرد ولی کم کم دیگه نه تکلیف انجام میداد و نه به درس گوش می کرد که جواب سئوال منو بده و حالا که کمی من به خودم اومده بودم نگرانش شدم و ازش خواستم مادرشو بیاره تا یک فکری براش بکنم .....
اون روز وقتی داشتم درس می دادم یکی زد به در ...
معمولا اولیا بچه ها موقع درس اجازه نداشتن سر کلاس بیان برای همین من گفتم بفرمایید .... در باز شد و من میون در زنی لاغر به معنای واقعی لاغر ... فقط پوستی رو استخون داشت قد بلند و صورتی که از بس لاغر بود زیبایی از اون نمونده بود دیدم .
گفتم : سلام خوش اومدین با کی کار دارین ؟ گفت : من مادر زهرا ازقندی هستم ..گفتم : لطفا تو دفتر باشین تا زنگ بخوره خدمت میرسم ... گفت : به خانم مدیر گفتم خواهش می کنم اگر میشه الان با شما حرف بزنم نمی تونم بیشتر بمونم ....
از کلاس اومدم بیرون خانم احمدی داشت میومد به من گفت : من میرم کلاست شما با هم صحبت کنین .....
گفتم : بریم تو دفتر؟
گفت : نه خواهش می کنم همین جا خوبه ...شما با من کار داشتید ؟
گفتم در مورد درس زهرا ، اصلا حواسش به درس نیست و مرتب نمره اش کم میشه ..می خواستم ببینم چرا و دلیلش چیه و یک فکری براش بکنیم ....
گفت : نمیشه ....دیگه الان نمیشه ولش کنین بزارین بچه ام راحت باشه هر چی شد ؛شد اشکالی نداره ....
گفتم خوب عزیز من مدرسه که جای این حرفا نیست چرا عمرش تلف بشه ...اصلا به من بگین چرا ولش کنم حیفه ....
نگاه غمباری به من کرد و گفت : اون تقصیر نداره ...
یک دخترمم کلاس اول راهنمایی اونم همین طور شده نمی تونم بهشون بگم درس بخونین نمیشه ... و اشک هاش از روی گونه های استخونیش سرازیر شد ....دستشو گرفتم و گفتم : منو مثل خواهر خودت بدون ،،،اگر می تونی به من بگو چی شده که شما اینقدر ناراحتی شاید کاری ازم بر بیاد ؟
گفت : نه ؛ نه ؛ کاری از دست کسی بر نمیاد .... مشکل من به این راحتی دیگه حل نمیشه....بچه هام دارن از دست میرن ... حواسشون به درس نیست ولی به خدا هر دوتا شون زرنگ و با هوشن باور کنین ...
گفتم : می دونم برای همین نمی تونم بی تفاوت باشم به من بگو شاید کمکی ازم بر بیاد قول میدم بهت؛؛ کوتاهی نکنم ...گفت الان وقت ندارم باید برم دیرم میشه یک دختر دیگه دارم تو خونه است ، می ترسم باید برم خونه ... فقط می خواستم خواهش کنم به زهرا چیزی نگین و برای درس اذیتش نکنین من میام و براتون میگم ....
گفتم : من فردا بیکاریمه می خواین یک ساعتی رو بگین من میام و با هم حرف می زنیم خوبه ؟ گفت آره اگر زحمت شما نمیشه فردا ساعت هشت میام .... و غمگین با سری افتاده رفت ...
فردا من سر ساعت هشت دم مدرسه حاضر بودم اون زود تر اومده بود دست یک دختر بچه ی دو ,سه ساله ای تو دستش بود و جلوی مدرسه منتظرم بود پیاده نشدم و بهش گفتم بیا بالا تو ماشین حرف بزنیم .....
سوار شد و اولین کاری که کرد گریه بود و گریه مثل این بود که جایی برای این کار پیدا کرده بود از مدرسه دور شدم و کنار خیابون نگه داشتم و گفتم خوب بگو من گوش می کنم چی شده ؟
گفت : من اهل کرمانم شوهرم راننده ی کامیونِ با برادر من همکار بود ...
یک روز اونو آورد خونه ی ما تو کرمان و منو دید و خواستگاری کرد من شانزده سالم بود و تو خونه ی برادرم زندگی می کردم و پدر و مادرم مرده بودن... برای اینکه بیشتر سربار نباشم قبول کردم و منو خیلی ساده به عقد آقا نصرت در آوردن ...
من بدون هیچ قول و قراری با همون کامیون آورد مشهد... بعدا فهمیدم که برادرم چهارده تا سکه برای مهر من ازش گرفته و منو داده ... بیشتر وقت ها سفر بود مرد بدی نبود ... ولی وقتی بچه ی اولم دختر شد سه ماه با من قهر کرد ... و به امید پسر دومی رو هم حامله شدم ..
و این بار شش ماه رفت و نیومد من بی خرجی و گرسنه مونده بودم با دوتا بچه ...هر چیزی که می شد تبدیل به پول کرد رو فروختم تا شکم بچه هامو سیر کنم دیگه فکر می کردم که برای همیشه رفته و بر نمی گرده مجبور شدم تو خونه ی همسایه ها کار کنم ...
از این خونه به اون خونه کم کم شدم کارگر خونه ها تا پیداش شد و اومد و تقربیا منو بخشید ، برای اینکه دختر زاییده بودم و باز با هم زندگی کردیم ...
از بخت بد من سومین بچه ی منم دختر شد ... منو تو بیمارستان تنها گذاشت و رفت ..
حالا من بی پول و در مونده اونجا گیر کرده بودم تا یک دکتر خیر خواه که وضعیت منو دید پول بیمارستان رو حساب کرد و من بچه رو بر داشتم و آوردم خونه درو روی من باز نمی کرد ...
ناهید گلکار