داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و ششم
بخش پنجم
به محمد تلفن کردم و گفتم باهات کار دارم اگر میشه یک سر بیا پیش من ...
محمد نگران شده بود و پرسید اگر مهمه الان بیام چی شده ؟
گفتم : نگران نباش می خوام اگر زحمتی برات نباشه کمکم کنی .....
محمد فکر کرده بود اتفاقی برای من افتاده...به سیمین خبر داده بود خودشو برسونه به من و من تازه رسیده بودم خونه که سیما و سیمین اومدن پیشم ... سیمین که نمی تونست نگرانیشو پنهون کنه هراسون پرسید :چی شده ثریا جون از بابک خبری شده ؟بچه ات خوبه ؟ گفتم : الهی بمیرم ترسیدین ؟
نه بابا ...یک موضوع دیگه اس برای یکی از شاگردام مشکلی پیش اومده می خواستم با محمد حلش کنم ...
ای وای بهش گفتم چیزی نشده چرا باور نکرده .. ببخشید تو رو خدا ....
سیما ناراحت شد و گفت :حالا چی شده که اینقدر مهم بوده ؟ تعریف کن ببینم ....من همین طور که براشون چایی آوردم و ازشون پذیرایی می کردم جریان رو تعریف کردم ....سیما گفت : تو رو خدا ول کن این حرفا رو،، خودمون به اندازه ی کافی داریم ... حوصله ی غم و غصه ی دیگران رو نداریم ...
گفتم : سیما جان همینه؛؛ درست همین کاری که همه ی ما می کنیم و فکر می کنیم از مسائل مهم اطرافمون بگذریم خلاص شدیم.... در حالیکه از تو این خونه ها بچه هایی بزرگ میشن که مثل بابک فردا مشکل من و تو میشن تو از کجا می دونی خدای نکرده فردا یکی از همون ها سر راه سوگل قرار نگیره ....
بعدم نگیره مگه ما آدم نیستیم باید یکی بالاخره یک کاری بکنه همه دست روی دست گذاشتیم و فاجعه ای که تو عمق جامعه ی ما اتفاق میفته رو تماشا می کنیم و استدلال مون هم اینکه ما به اندازه ی کافی خودمون بدبختی داریم ......
راستش من دیگه نمی تونم ساکت بشینم چون به سرم اومده خدا بابک رو جلوی پای من گذاشت ....
دلم می خواد یک کاری بکنم و می کنم ....
سیما گفت : با یک گل بهار نمیشه..گیرم که تو مشکل این زن رو حل کردی که بعید به نظر میاد با بقیه چیکار می کنی ؟
گفتم : راست میگی با یک گل بهار نمیشه همه باید این کارو بکنیم من تنها و تو تنها نمیشه زن باید حرمت پیدا کنه و حق و حقوق اون توی خونه معلوم باشه و بچه ها باید تحت حمایت قرار بگیرن تا این قدر صدمه نبینن بالاخره من می خواستم ببینم راه قانونی داره که حق و حقوق اون زن رو بگیریم ...یا نه چون می دونستم داداش آشنا داره خواستم ازش کمک بگیرم ...
محمد تا جریان رو شنید ناراحت شد و گفت : صبر کن نگران نباش یک کاریش می کنم نمی زارم اون زن اینقدر اذیت بشه ...وای ..وای ..سه تا دختر؛؛ به خدا نمی دونم بعضی آدما چطوری هستن که به فکر دختر خودشون هم نیستن .... و گوشی رو برداشت به چند تا دوستش زنگ زد و با چند تا وکیل صحبت کرد ...و نتیجه ی کار این بود که فهیمدیم اگر شکایت کنیم و بخوایم حق و حقوق اون زن رو از شوهرش بگیریم خیلی شانس با ما یار باشه و تو دادگاه موفق بشیم ، یکسال طول میکشه تا شاید,,, اونم شاید،، یک قاضی بی طرف پیدا بشه و فکری برای اون زن بکنه ...
گفتم من اصلا نمی دونم اون زن می خواد که از شوهرش شکایت بکنه ؟ یا نه ؟ چون اون به سوختن و ساختن فقط فکر می کرد ....بیا با شوهرش حرف بزنیم شاید خودمون تونستیم مشکل رو حل کنیم و اون زن رو نجات بدیم .... محمد هم با من موافق بود
گفت : حالا میریم جلو تا ببینیم با کمک خدا چیکار میشه کرد ...
ناهید گلکار