خانه
73.7K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۴:۴۲   ۱۳۹۵/۱۱/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و ششم

    بخش ششم



    وقتی اونا رفتن احساس ناتوانی و عجز کردم ، از اینکه کاری از دستم بر نیاد و دیدم که این مشکل ها توی جامعه ی ما زیاده و کسی نیست که از تو خونه های این شهر اونا رو بیرون بکشه و به درد این زن ها و بچه های اونا که با همین درد بزرگ میشن برسه ... و اونا آدمایی میشن  که سایه های سیاه همه ی وجودشون رو می گیره و باز باعث بدبختی عده ی دیگه ای میشن ...
    واقعا اگر جایی بود که از حقوق خانواده دفاع می شد راهی بود که آینده گان ما زندگی بهتری داشته باشن . زهرای باهوش توی اون خونه یاد می گیره که همه ی اون استعداد های بی نظیر شو به کینه ورزی و بد بینی نسبت به دیگران صرف کنه  ....
    خلاصه فردای اون روز نزدیک غروب منو محمد رفتیم در خونه ی زهرا ... و در زدیم خود آقا نصرت در و باز کرد .... من جلو رفتم و گفتم : سلام آقای ازقندی من معلم زهرا هستم با شما کار دارم .... دکمه های لباسشو بست و کمی دستپاچه شد و گفت بفرما تو زهرا چه دسته گلی به آب داده ؟ ناموسی که نیست انشالله ... گفتم : نه ؛نه ؛ میشه بیاین بیرون باهاتون حرف بزنم ؟
    گفت شما تشریف بیارید تو بفرما خونه ی فقرا ..  البته کلبه خرابه ی ما قابل شما رو نداره  بفرما .... نگاهی به خونه انداختم اونقدر کوچک بود که برای من باور کردنی نبود و زهرا و زهره و مادرش عصمت خانم رو از پشت پنجره دیدم ... به خدا قسم نگاه التماس آمیز اونا از همون جا احساس کردم ...گفتم اگر میشه شما بیاین بیرون تو کوچه حرف می زنیم ......
    محمد خودشو معرفی کرد و مودبانه باهاش دست داد ....
    من شروع کردم : ببینین زهرا و زهره هر دو درسشون ضعیف شده و گویا توی خونه دچار مشکل شدن ..و این مشکلات نمی زاره درس بخونن می خواستم خواهش کنم یک جلسه بزاریم تا ببینیم برای این مشکل چه فکری میتونیم بکنیم تا این بچه ها صدمه نبینن .....
    بر آشفته شد و صورتش تغییر کرد و با صدای بلند گفت : تقصیر مادر بی شعورشونه بلد نیست چیکار کنه احمقه ...به جای هر کاری برای بچه ها تو گوش بچه ها می خونه  و جیگرشون خون می کنه ....
    گفتم شاید دل خودش خونه ..
    گفت : (.....) خورده اون فقط کلفتی بلده به علی قسم می خواستم بندازمش بیرون مثل کَنه به زندگی من چسبیده .....به جای اینکه به درس بچه ها برسه دائم داره زر می زنه ...
    گفتم شما می دونی چرا گریه می کنه ...بالاخره اونم آدمه ....
    گفت : خانم نمی خوامش دیگه ..زور که نیست ...
    گفتم خوب این که نمیشه اون جوون بوده اومده تو خونه ی شما سه تا بچه ازش دارین حالا کجا بره ؟
    شما یک زندگی جدا براش درست کنین که با بچه هاش زندگی کنه ....صداشو بلند کرد ..که این کار خود پدر سگشه شما ها رو انداخته به جون من ... خانم من از کجا دارم یک راننده ی کامیونم خرج همین خونه رو هم به زحمت در میارم ...بره گمشه پیش داداشه سگ مذهبش  من پول اتوبوسشم میدم ... ولی بره خسته شدم به خدا ....
    گفتم خیلی ممنون که به حرفم گوش دادین مرسی..... حالا  میشه پس خودتون یک کاری بکنین؟ ؛؛ به زهرا بگین  تا امشب درسشو خوب بخونه ....
    گفت : خانم به حرف این زن دیوونه گوش نکنین؛؛ این خون منو تو شیشه کرده عقل نداره من رفتم سفر اومدم دیدم رفته تو خونه ی مردم کار می کنه از در دروازه که اومدم تو همه می گفتن زن آقا نصرت کلفتی می کنه .....
    گفتم : بله ؛؛ بله ؛ حق با شماست ...میشه بگین زهرا بیاد ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان