داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و ششم
بخش هفتم
محمد با تعجب به من نگاه می کرد و با سر می پرسید چیکار داری می کنی پس چرا جا زدی ؟ صدای یک زن از پشت در اومد که با عشوه گفت : بیاین تو آقا نصرت ، عصبانی نشین پُرشون کردن ؛؛ معلوم نیست رفتن چی گفتن که اومدن در خونه؛؛ ولشون کنین بیاین تو آقا .....
آقا نصرت رفت تو و یک کم بعد با زهرا اومد جلوی من وایستاد ....
گفتم : من با پدرت حرف زدم قرار شد امشب خونه ساکت باشه تا شما و زهره درس بخونین قول میدی ؟
گفت : بله خانم ...
گفتم پس تو رو خدا آقای ازقندی امشب رو سر و صدا نباشه تا بچه ها برای امتحان حاضر بشن ....
ببخشید مزاحم شدیم و مرسی که به حرفای من گوش دادین .....و با احترام خداحافظی کردم و از اونجا رفتیم .....
چند قدم که دور شدیم محمد دیگه طاقت نیاورد و پرسید چیکار می کنی من نفهمیدم پس اومدیم چیکار ؟
گفتم : مگه ندیدی فایده ای نداشت اگر بیشتر وارد می شدیم بدهکار هم بودیم و اون تلافی همه چیز رو سر اون زن بیچاره در میاورد آدم نفهم و بی شعوری بود و بحث این طوری فایده ای نداشت ....ولی همون جا یک فکری به ذهنم رسید که حتما اونو عملی می کنم ......
فردا توی مدرسه موقع رفتن زهرا رو کشیدم کنار و گفتم: من تو رو می رسونم برو خونه به مادرت بگو بیاد بیرون من باهاش کار دارم .....
وقتی عصمت خانم با ترس و لرز اومد ...
قیافه اش طوری بود که انگار داره خطایی بزرگ مرتکب میشه ...
ازش پرسیدم دیشب مشکل پیش نیومد ؟
گفت نه ؛؛ ولی هر دوتا شون خوشحال بودن و متلک بارم کردن می گفتن همه فهمیدن که من احمقم ....
گفتم حاضری حقتو بگیری یا می خوای همین طوری زندگی کنی ؟ پرسید چیکار کنم من باید بچه هام رو نجات بدم ...
گفتم : اثاث خودتو بچه ها رو جمع کن طوری که اونا متوجه نشن از قبل آماده کردی ....چادرشو کشید روی صورتش و گفت : نه ؛؛ بیام بیرون دیگه نمی تونم برگردم اونا از خدا می خوان ... من جایی رو ندارم برم ....
گفتم : چرا داری یک جای خوب برای خودت و بچه هات؛؛ میاین خونه ی من ؟ من تنهام تازه حامله هم هستم احتیاج دارم کسی پیشم باشه ...بهت قول میدم کاری کنم که هم برات خونه بگیره و هم خرجی بهت بده ...تا اون موقع خودت و بچه ها اذیت نشین بعدم تا اینجا باشین کاری نمیشه کرد ....
پرسید خوب چیکار کنم ؟ گفتم ساعت هفت شب من اینجا هستم و منتظرت ، یک دعوا شروع کن کاری کن که خودش تو رو بیرون کنه چون فکر می کنه که جایی نداری بری و خودت بر می گردی دنبالت نمیاد و بعدهم دیگه نمی تونه بگه خونه رو ترک کردی ... چون خودش بیرونت کرده ... خودتو برسون به من دیگه غصه نخور ببینم چیکار می کنی ....امشب ساعت هفت ... یادت نره ....
اونشب از مهران خواهش کردم با من بیاد چون معلوم نبود چه اتفاقی میفته .....ساعت از هفت گذشته بود ولی از عصمت خانم خبری نشد ... ساعت نزدیک هشت بود که از دور صدای جیغ و فریاد رو شنیدم ولی فقط سر و صدا بود و شیون یک زن و بچه ها ....
با خودم گفتم ثریا بازم اشتباه کردی اگر اونو بزنه و بلایی سرش بیاد چی میشه ؟ .....سر و صدا کمتر شد ولی من بازم منتظر موندم مهران نق می زد که نمیان دیگه بریم ...که دیدم سر و کله ی عصمت خانم با بچه ها پیدا شد من فورا ماشین رو روشن کردم و تا اونا سوار شدن با سرعت از اونجا دور شدم ........
ناهید گلکار