داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و هفتم
بخش دوم
شب اول برای همه ی ما سخت بود .
صبح وقتی بیدار شدم یادم نبود چه اتفاقی افتاده ... و دیدم تو خونه سر و صدا میاد یک آن فکر کردم بابک برگشته از جام پریدم و دویدم تو حال که عصمت خانم رو دیدم ...
صبحانه حاضر کرده و با بچه ها نشسته بودن دور میز تا من بیدار بشم ....
یک نفس بلند کشیدم و سلام کردم ...عصمت خانم گفت : دیر تون نشه خانم ...رفتم صورتمو شستم و لباس پوشیدم و برگشتم ...و گفتم : من به شما میگم عصمت خانم شما هم به من بگو ثریا جون از من خیلی بزرگتری ...شما چند سال داری ؟
گفت : سی سال ....با تعجب پرسیدم اشتباه نمی کنی ؟ الان من بیست و نه سالمه ...گفت : نمی دونم به خدا خانم جان من که سی سال دارم خوب معلومه دیگه زهرا رو من هفده ساله بودم به دنیا آوردم .....گفتم بیا ببینم من اصلا نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدم باورم نمیشه .....
خوب پس ما هم سن و سالیم می تونیم خواهر باشیم و همدیگر رو راحت صدا کنیم تا سخت نباشه .....
گفت نه والله من ...نه..نه ..نه مو نمی تونم .... چایی ریختم و گفتم عصمت جون بیا چایی بخور حالا تو بگو ...مثلا ثریا بیا نون بخور ...
خندش گرفت و گفت : چرا ثریا جون که میگم،،، خوبه چون دوستتون دارم، می تونم .....
گفتم پس مشکل حل شد چون خواهریم زهرا و زهره و ( نگاهی به دختر کوچیکه کردم و ازش پرسیدم ) اسم تو چیه عزیزم ؟
گفت تنها .....پرسیدم چی ؟ واقعا اسمش تنهاس ؟
عصمت گفت : بله خودم گذاشتم چون تو بیمارستان تعریف کردم که براتون ....و خیلی خوشگل بود اسمشو گذاشتم تنها که یک دونه باشه ....
گفتم : بدو بیا رو پای من امروز من بهت صبحانه بدم ..آهان شما ها هم دیگه به من بگین خاله من دیگه عاشق شما شدم و ولتون نمی کنم ...و بلندش کردم و نشوندمش روی پام و براش لقمه گرفتم ...
لقمه رو از دستم گرفت و گفت : خاله من بزرگ شدم خودم بلدم می خورم ......
گفتم الهی فدات بشم آفرین به دختر خوبم بگیر بخور ....
همون روز سر صبحانه ما با هم خوب آشنا شدیم ویک جورایی بهم دل بستیم .....بعد من با بچه ها رفتیم مدرسه....
توی راه که بودم مادر مرتب زنگ می زد هر چی از جواب دادن طفره می رفتم اون دوباره زنگ می زد و شکایت داشت که تو متخصص درست کردن درد سر هستی تازه می خواستی یک نفسی بکشی حالا خودتو انداختی تو کشمش زندگی مردم ....
گفتم مادر جان شما امروز بیا خونه ی ما من برات همه چیز رو میگم .....
گفت : معمولا با همین همه چیز رو میگم سر و ته کارتو جمع می کنی بالاخره هم کار خودتو می کنی ... اون روز من باید مدیر و ناظم رو در جریان می گذاشتم ...همین کارو هم کردم .... اول صبح تا از راه رسیدم همه چیز رو به اونا گفتم تا اگر آقا نصرت اومد و خواست بچه ها رو ببره مانع بشن ...
دیگه همه متوجه اوضاع بودن و مدرسه شد آماده باش ...تا ظهر همه به در مدرسه نگاه می کردیم و هر لحظه منتظر آقا نصرت بودیم ولی خبری از اون نشد .....و من خوشحال و خندون با بچه ها برگشتیم خونه ....
سر راه خرید کردم و بچه ها بهم کمک می کردن و چقدر من لذت می بردم که اون طفل معصوم ها امروز عذاب نمیکشن ....وقتی رسیدم خونه دیدم مادر با عصمت گرم صحبته،،، ناهار حاضره و همه جا برق می زنه ....
مادر و در آغوش گرفتم و گفتم ببخشید مامان جان دو روزه به شما سر نزدم دلم براتون تنگ شده بود ..
گفت : خوب مادر جان کار مهمی داشتی ...چقدر این عصمت خانم زن خوبیه .....به به چه دخترای قشنگی داره ....
گفتم : شما ناهار درست کردی ؟
گفت : من تازه اومدم مثل اینکه .......
عصمت خانم گفت با اجازه من درست کردم نمی شد که دست رو دست بزارم شما هم چیزی نگفتی منم جسارت کردم خودم همه چیز رو پیدا کردم ماشالله همه چیز مرتب بود و من زیاد دنبالش نگشتم .....
گفتم : ای وای ببخشید من عادت ندارم صبح فکر ناهار باشم یا میرم خونه ی مامان یا از سر راه یک چیزی می خرم و می خورم ....گفت نه ؛نه ؛نه ..شما باید غذای خوب بخوری حامله ای ....تازه یادم اومد که راست می گفت و من اصلا از اونم غافل شده بودم ....
ناهید گلکار