خانه
72.2K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۶:۲۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و هفتم

    بخش سوم



    با هم ناهار خوردیم و مادر در حالیکه تحت تاثیر قرار گرفته بود و به شدت دلش برای عصمت می سوخت و دیگه منو سرزنش نمی کرد .. رفت ...
    حالا من مطمئن بودم دیگه همه با من موافق میشن ... چون مادر موافق شده .....بعد از ظهر با محمد و عصمت خانم رفتیم پیش وکیل شرکت و طرح شکایت از اینکه آقا نصرت به دلیل گرفتن زن جدید عصمت و بچه ها رو از خونه بیرون کرده ریختیم و همه ی کارای اونو محمد و وکیل به عهده گرفتن و برگشتیم ....
    دیگه بچه ها رو نبردم مدرسه که بشینن درس بخونن و خودم وظیفه ی رسیدگی به درس اونا رو به عهده گرفته بودم ...
    دیگه شب ها تنها نبودم و به چیزی فکر نمی کردم جز اینکه چطوری اون دوتا بچه رو برای امتحان حاضر کنم و درس خودمو بخونم ..... قبلا از بس بیکار بودم شب هم خوابم نمی برد ولی حالا از شدت خستگی روی کتابم می خوابیدم ...
     و چه لذتی می بردم از کار کردن با زهرا و زهره چون هر دو خیلی با هوش و با استعداد بودن و منِ معلم دوست داشتم هر چی می دونم به اونا هم یاد بدم  .....
    کلا مدتی بود که با کسی رفت و آمد نمی کردم و باعث کَله گذاری خواهرام و مادر شده بود... و من هر بار یک بهانه میاوردم که به خونه اونا نرم .. ....
    تازه وقتی بچه ها  می خوابیدن ...آخر شب با عصمت می نشستیم و حرف می زدیم منم تمام زندگیمو برای اون تعریف کردم و این طوری یک جورایی دلم خالی شد و انگار کینه ها و بغض هام فرو نشسته بود ...و با  تعریف هایی که عصمت از زندگیش  می کرد فهمیدم که ظاهرا بابک در مقابل شوهر اون  یک فرشته ی آسمونی بوده و من انگار تو بهشت بودم و خودم خبر نداشتم  ...
    کارایی که با عصمت کرده بود دور از شان انسان بود وحشیانه و غیر قابل باور که گفتنی نیست فقط بگم رفتار جنسی خیلی بدی با اون داشته تا اونو وادار کنه از خونه بره ......
    و من در این میون متوجه شدم که عصمت زن خیلی عاقل و خیلی مهربونیه و قابل اعتماد  ناخود آگاه آدم براش احترام قائل می شد  ...و دوستی ما به این ترتیب روز به روز محکم تر شد .
     بیشتر کادو هایی که بابک برای من خریده بود دادم به عصمت و برای بچه ها به هر عنوانی لباس خریدم ...تا یک بعد از ظهر زن های خانواده ی ما اومدن پیشم و همون جا اونا هم با عصمت آشنا شدن و دیگه براشون غربیه نبود 
    تنها دختر کوچیک عصمت  از همه بیشتر خودشو به من می چسبوند و منم دوستش داشتم و حالا سوگل  هم  که کلاس اول بود مرتب خونه ی ما بود و با بچه ها بازی می کرد و دلش نمی خواست بره ...
    عصمت شد یک پای خانواده ی ما .....و از آقا نصرت هیچ خبری نبود ....داشتم فکر می کردم همین طوری زندگی کنم و شکایت رو به جریان نندازم تا ببینیم چی میشه ....
    ولی وکیلش گفت وقت دادگاه گرفته ....حالا مجسم کنین یک زن با سه تا بچه از خونه ی شوهرش بیرونش کردن و وقت دادگاه برای اوایل  شهریوره ....نمی دونم چی بگم !!!!!
    بعد از اینکه امتحانات تموم شد من دعوت کردم همه بیان خونه ی من .....
    نمی دونم عصمت چطوری کار می کرد که نه من می دیدم و نه خونه کثیف می شد مثل برق هر چی می ریخت جمع می کرد همه چیز همیشه برق می زد ..
    خوب راستش به من که خیلی خوش می گذشت و دیگه غمی تو دلم نبود ....و هر چی سعی می کردم بهش برسم نمی شد ..



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان