داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و هفتم
بخش سوم
با هم ناهار خوردیم و مادر در حالیکه تحت تاثیر قرار گرفته بود و به شدت دلش برای عصمت می سوخت و دیگه منو سرزنش نمی کرد .. رفت ...
حالا من مطمئن بودم دیگه همه با من موافق میشن ... چون مادر موافق شده .....بعد از ظهر با محمد و عصمت خانم رفتیم پیش وکیل شرکت و طرح شکایت از اینکه آقا نصرت به دلیل گرفتن زن جدید عصمت و بچه ها رو از خونه بیرون کرده ریختیم و همه ی کارای اونو محمد و وکیل به عهده گرفتن و برگشتیم ....
دیگه بچه ها رو نبردم مدرسه که بشینن درس بخونن و خودم وظیفه ی رسیدگی به درس اونا رو به عهده گرفته بودم ...
دیگه شب ها تنها نبودم و به چیزی فکر نمی کردم جز اینکه چطوری اون دوتا بچه رو برای امتحان حاضر کنم و درس خودمو بخونم ..... قبلا از بس بیکار بودم شب هم خوابم نمی برد ولی حالا از شدت خستگی روی کتابم می خوابیدم ...
و چه لذتی می بردم از کار کردن با زهرا و زهره چون هر دو خیلی با هوش و با استعداد بودن و منِ معلم دوست داشتم هر چی می دونم به اونا هم یاد بدم .....
کلا مدتی بود که با کسی رفت و آمد نمی کردم و باعث کَله گذاری خواهرام و مادر شده بود... و من هر بار یک بهانه میاوردم که به خونه اونا نرم .. ....
تازه وقتی بچه ها می خوابیدن ...آخر شب با عصمت می نشستیم و حرف می زدیم منم تمام زندگیمو برای اون تعریف کردم و این طوری یک جورایی دلم خالی شد و انگار کینه ها و بغض هام فرو نشسته بود ...و با تعریف هایی که عصمت از زندگیش می کرد فهمیدم که ظاهرا بابک در مقابل شوهر اون یک فرشته ی آسمونی بوده و من انگار تو بهشت بودم و خودم خبر نداشتم ...
کارایی که با عصمت کرده بود دور از شان انسان بود وحشیانه و غیر قابل باور که گفتنی نیست فقط بگم رفتار جنسی خیلی بدی با اون داشته تا اونو وادار کنه از خونه بره ......
و من در این میون متوجه شدم که عصمت زن خیلی عاقل و خیلی مهربونیه و قابل اعتماد ناخود آگاه آدم براش احترام قائل می شد ...و دوستی ما به این ترتیب روز به روز محکم تر شد .
بیشتر کادو هایی که بابک برای من خریده بود دادم به عصمت و برای بچه ها به هر عنوانی لباس خریدم ...تا یک بعد از ظهر زن های خانواده ی ما اومدن پیشم و همون جا اونا هم با عصمت آشنا شدن و دیگه براشون غربیه نبود
تنها دختر کوچیک عصمت از همه بیشتر خودشو به من می چسبوند و منم دوستش داشتم و حالا سوگل هم که کلاس اول بود مرتب خونه ی ما بود و با بچه ها بازی می کرد و دلش نمی خواست بره ...
عصمت شد یک پای خانواده ی ما .....و از آقا نصرت هیچ خبری نبود ....داشتم فکر می کردم همین طوری زندگی کنم و شکایت رو به جریان نندازم تا ببینیم چی میشه ....
ولی وکیلش گفت وقت دادگاه گرفته ....حالا مجسم کنین یک زن با سه تا بچه از خونه ی شوهرش بیرونش کردن و وقت دادگاه برای اوایل شهریوره ....نمی دونم چی بگم !!!!!
بعد از اینکه امتحانات تموم شد من دعوت کردم همه بیان خونه ی من .....
نمی دونم عصمت چطوری کار می کرد که نه من می دیدم و نه خونه کثیف می شد مثل برق هر چی می ریخت جمع می کرد همه چیز همیشه برق می زد ..
خوب راستش به من که خیلی خوش می گذشت و دیگه غمی تو دلم نبود ....و هر چی سعی می کردم بهش برسم نمی شد ..
ناهید گلکار