داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و هفتم
بخش چهارم
اونشب همه تو خونه ی ما بودن و بچه ها آهنگ قشنگی گذاشتن رقصیدن و دور هم شام خوردیم و خونه ی من پراز شادی شد ....
سوگل و تنها می رقصیدن و ما براشون دست می زدیم و توی همون حال من یاد بابک افتادم یاد روزهایی که آرزو داشتم با اون توی اون خونه داشته باشم و اون لحظه لحظه زندگیِ به اون خوبی رو به کام هر دوی ما بی دلیل زهر مار می کرد .....
وقتی امتحان های خودم تموم شد دیگه مرداد بود ...
شکمم بزرگ شده بود و رفتم دکتر شنیدن صدای قلب اون قشنگ ترین موسیقی عالم رو توی گوش من زمزمه کرد اوج پرواز و معنی آفرینش ....
خانم دکتر ازم پرسید می خوای بدونی بچه ات چیه ؟ لبمو گاز گرفتم و گفتم میشه؟معلومه؟ ....
گفت : نگاه کن اینجا رو ببین چی می بینی ؟ پرسیدم پسره؟ و بغضم ترکید اشک شوق از گونه هام جاری شد دکتر گفت : بله عزیزم خیلی هم واضح و صد در صد برو اسمشو انتخاب کن ...حتما وسایلشم آبی می گیری ...
گفتم نمی دونم تا ببینم چی میشه پرسید می خوای الان به باباش بگی ؟ گفتم نه شب بهش میگم الان سر کاره ....
ولی به خدا اونقدر خوشحال بودم که اصلا دلم نمی خواست بابک باشه و اون خوشحالی رو یک جوری به من زهر کنه ....
از مطب که اومدم بیرون به مادر زنگ زدم و می دونستم چند دقیقه بعد من چند تا تلفن دارم برای همین پشت ماشین نشستم ولی حرکت نکردم اول سیمین پشت سرش سمیه و بعدم گوشی رو داد به شهاب و پشت سرش سیما و بعد مهیار و ستاره و خندان و آخر از همه هم محبوبه زنگ زدن و من بیچاره یکساعت کنار خیابون جواب تلفن رو دادم با خودم گفتم تا محمد زنگ نزده برو خونه .......
ولی بازم سیما و مادر و سمیه با شهاب اونشب اومدن خونه ی ما و منم شام نگهشون داشتم چون سوگل به خاطر؛ تنها ،دلش نمی خواست بره ......
حالا همه حاضر می شدیم که عروسی سمیه رو برگزار کنیم و اینجا چقدر عصمت به من کمک کرد و برام خواهری کرد .... من برای هر چهار نفرشون لباس خریدم همه چیز شون نو و شیک بود اصلا خودشون هم عوض شده بودن .... شاید باور نکنین من حتی یک بار هم به یاد بابک نیفتادم .... و گاهی با خودم می گفتم که من چقدر بی عاطفه بودم و خودم نمی دونستم ....
بعد از عروسی سمیه و شهاب رفتن کیش برای ماه عسل ......
سیما پیشنهاد داد و همه قبول کردیم که ما هم بریم شمال ....و تصمیم مون رو زود عملی کردیم و با سه ماشین راه افتادیم سوگل و؛ تنها؛ دوست داشتن پیش هم باشن پس اونم اومد تو ماشین منو راه افتادیم ....
سفری عالی اینقدر به همه ی ما خوش گذشت که نمی تونم توصیف کنم محمد یک ویلا لب دریا گرفته بود و ما راحت اونجا مستقر شدیم ... عصمت داشت با سیما ماهی سرخ می کرد و مادر مشغول برنج آبکش کردن بود ....
نگاهی بهش انداختم خیلی زیبا بود قد بلند و کشیده و صورتی سفید و قشنگ حالا که کمی آب زیر پوستش افتاده بود و لباس های خوب می پوشید شده بود شکل ماه می درخشید و خودشو نشون می داد .....کلا اگر آقا نصرت اونو می دید اصلا نمیشناخت ....
پس اون راست می گفت وقتی از گذشته ی خودش تعریف می کرد میگفت من از طرف مادری از فامیل های شازده مظفری تو سیرجانم که مادر با پدرم ازدواج کردو اومدیم کرمان .... زندگی خوبی داشتیم ...من بچه ی ته تاقاری بودم و اونا دیگه پیر شده بودن .. من پونزده سالم بود که اونا فوت کردن.
اول مادرم و بعد از یکسال پدرم به رحمت خدا رفتن ..یکسال بود که تو خونه ی برادرم بودم و سال آخر دبیرستان رو می خوندم ... ولی با ازدواج با نصرت نیمه کاره ولش کردم ....چون آقا نصرت بهم قول داده بود که بزاره دیپلومم بگیرم که به همین قول هم وفا نکرد.
چون خودش سواد نداشت نگذاشت منم دیپلم بگیرم ...
ناهید گلکار