خانه
73.7K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۵/۱۱/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و هفتم

    بخش پنجم



    با خودم فکر کردم ...گویا الان آقا نصرت خوش خوشانشه که از شر عصمت و بچه ها راحت شده چون هیچ سراغی از اونا نگرفت ...و من اونجا تصمیم گرفتم ..واقعا عصمت رو به جایی که لایقشه برسونم تا آقا نصرت رو نوکر خودشم حساب نکنه و دیگه اینقدر خار و ذلیل اون مرد نشه ....
     اون با معاشرت با سیما و ستاره و سیمین اصل خودشو دوباره پیدا کرده بود ... و آخر اون سفر چیزی شیبه به یک معجزه ....شاید معجزه ای که اون از خدا انتظار داشت اتفاق افتاده بود ... وقتی یاد روز اولی که در کلاس منو باز کرد می افتادم و این عصمت رو می دیدم قابل مقایسه نبود ...اصلا نمی شد تشخیص داد که این همون عصمته ....
    چقدر فرق کرده بود و از دور که نگاه می کردم شاید از ستاره و سیما هم  سرتر  بود ...
    ما برگشتیم و تابستون خوش و خرمی رو کنار هم گذروندیم و اونقدر بهم عادت کرده بودیم که انگار صد ساله با هم هستیم ....که احضاریه دادگاه برای آقا نصرت رفت ...و روز دادگاه تعین شد ...هشتم شهریور ...اون روز من و عصمت تصمیم گرفتیم چشم آقا نصرت رو از کاسه در بیاریم ...یک مانتو ی شیک تنش کرد و با شال خوشگل انداخت رو سرش با اینکه خودش خوشگل بود بازم من یک کم صورتشو درست کردم و عطر گرونی بهش زدم و با یک کیف و کفش ست راهی دادگاه شدیم ....
    بهش گفتم : به خدا  اگر تو رو ببینه دیگه تف به روی اون زن نمیندازه ....
    ولی توام دیگه راضی نشو پیشش برگردی ... نگاهی به من کرد و جمله ی دوم رو ندیده گرفت و پرسید راست میگین؟ ..ممکنه دوباره منو دوست داشته باشه ....خندم گرفت از تردیدش و از اینکه هنوز فکر شوهرش تو سرشه و دلش می خواد دل اونو به دست بیاره ...بهش گفتم:  بیا بریم که توام از خودمونی مثل من زنی و ......
    البته که خداوند این خصلت رو تو وجود ما زنها گذاشته که ببخشیم و گذشت کنیم تا بتونیم یک خانواده ی خوشبخت و فرزندانی سالم توی اون پرورش بدیم ولی اینکه با ظلم و بی عدالتی بسازیم رو نمی فهمیدم ...
    و به نظرم این اون چیزیه که باعث شده بعضی از مردها به خودشون اجازه ی کاراهای غیر عادلانه بدن همین اطمینان از بخشیده شدنه.... و با قیافه ی حق به جانب وانمود می کنن .. این زنه که سر ناسازگاری رو گذاشته .....
    به هر حال من و عصمت رفتیم به دادگاه ....
    از در دادگستری که وارد شدیم اون شروع کرد به لرزیدن و می ترسید که شوهرش اونو که دید عکس العمل بدی نشون بده هر چی دلداریش می دادم و می گفتم : اون اینجا کاری از دستش بر نمیاد ما پشتت هستیم ولی به خاطر صدمات روحی که قبلا خورده بود حال خوبی نداشت و به زحمت خودشو کنترل می کرد ...شعبه ی 24 طبقه ی بالا بود وارد سالن که شدیم آقا نصرت رو دیدیم کنار محمد ایستاده بود ...آقای مهجور هم که وکیل ما بود اونطرف تر منتظر بود ....تا چشم آقا نصرت به من افتاد اومد جلو و گفت : پس زیر سر شما بود؟ این کارو شما کردین و از من شکایت کردین خود نکبتش کجاس ؟
     نمی خوامش بابا نمی خوام برم به کی بگم.....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان