داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و هفتم
بخش ششم
میرم زندان ولی دیگه نمی خوام ریخت کثافتشو ببینم ...
تازه داشتم از زندگی یک چیزی می فهمیدم ... دوباره سر راه من پیداش شده ....
من گفتم : ببخشید آقا نصرت شما زن و بچه تون رو از خونه بیرون کردین و واقعا نگران نیستین ببینین که تو این مدت کجا زندگی می کردن ؟ گفت : اون زنیکه بره؛؛ هر گوری می خواد بره الانم تو دادگاه میگم اگر اعدامم کنن حاضر نیستم راش بدم تو خونه بیاد بچه ها رو بده و بره..... نمی خواد؟ خودش نگه داره به من مربوط نیست .....
آقای مهجوری به من گفت : ثریا خانم بهتره جر و بحث نکنیم جواب ندین تا بریم پیش قاضی ... آقا نصرت نگاهی به عصمت که اشک دوباره توی چشمش جمع شده بود انداخت و چشمشو گشاد کرد و باز نگاه کرد و حالا تازه اونو شناخت ، حیرت زده گفت : به :به ؛ معلومه بهت خوش گذشته رفتی جوسان فسان کردی ... فکر کردی خر بزرگی شدی ؟...از اول هم می دونستم بد کاره ای تو لیاقتت این کاراست .... محمد غیرتی شد و بهش توپید که عصمت خانم پیش ماست خونه ی مادر منه ...حرف مفت بهش بزنی یا توهین کنی نمی زارم سالم از در این دادگاه بری بیرون حواستو جمع کن .....
دستهاشو تکون داد و گرفت طرف عصمت که زنیکه مرده سگ کدوم گوری بودی هر چی گشتم پیدات نکردم .....
آقای مهجور به من گفت عصمت خانم رو ببر ته سالن تا صداتون کنم .....
عصمت گریه افتاده بود ....ما هنوز به ته سالن نرسیده بودیم که منو صدا کردن بریم تو شعبه ...
قاضی نشسته بود ...و داشت پرونده رو نگاه می کرد راستش تا اون موقع من دادگاه ندیده بودم و فکر می کردم مثل فیلم ها باشه ولی اونجا فقط یک اتاق بود و چند تا صندلی و میز قاضی .... منم شجاعت پیدا کردم و تا رسیدیم شکمم رو دادم جلو و بلند گفتم ...آقای قاضی میشه من حرف بزنم ...سرشو بلند کرد و گفت : شما زن متهم هستی ؟
گفتم نه گفت پس بشین نمیشه ...
گفتم : ولی شاهد جریان هستم و کسی هستم که اونا رو از توی کوچه بردم خونه ی خودم و معلم بچه های اونا هستم کسی که اشک اون زن رو دیده و دردشو با تمام وجود حس کرده یک زن رنج دیده مثل اونم... منم شوهرم یک کسی بود مثل آقا نصرت به خودش اجازه میده هر بلایی سر زنش بیاره و از کنار رنج اون به راحتی رد بشه بدون در نظر گرفتن روح و روان اون زن و بچه هایی که باید زیر دست اون تربیت بشن ....
خواهش می کنم اصل داستان رو من برای شما بگم خواهش می کنم به نام انسانیت و مسلمانی به من اجازه بدین .......قاضی نفس عمیقی کشید و گفت : بفرمایید شما بگین ما می خوایم عدالت بر قرار بشه از هر راهی ....
آقا نصرت داد زد چرا آقای قاضی به این زن چه مربوط زندگی من؛ خودم براتون تعریف می کنم ....
قاضی دستو ر داد بشین و گرنه امشب باز داشتی بشین دیگه تا اجازه ندادم حرف نزن ....
اول اونچه که اتفاق افتاده بود خلاصه گفتم ولی یک دورغ کوچیک هم در محضر دادگاه گفتم و اون این بود که من عصمت و بچه ها رو تو خیابون پیدا کردم و اتفاقی اونا رو با خودم بردم خونه .....
و خوب در اون شرایط اگر چیز دیگه ای می گفتم به ضرر عصمت تموم میشد و از این کارم هم شرمنده نبودم .....بعد قاضی با عصمت حرف زد و بعد از آقا نصرت پرسید و بشدت از دستش عصبانی بود و مرتب تحقیرش می کرد و ما خوشحال بودیم که همه چیز داره به نفع ما پیش میره ....
از آخر قاضی گفت : نصرت الله ازقندی بیا جلو ....تو دو راه داری یا زن و بچه ت رو می بری خونه و با هاشون درست رفتار می کنی و بین زنهات فرق نمی زاری یا براش خونه می گیری و بهش خرجی میدی ....اونم بالافاصله گفت چشم فرق نمی زارم می برمشون خونه هر چی شما بگین آقای قاضی رو چشمم ولی من ندارم که براشون خونه بگیرم ....
ناهید گلکار