خانه
73.7K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۹:۰۵   ۱۳۹۵/۱۱/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول



    قاضی پرسید چه تضمینی میدی که دیگه  زن و بچه ها تو اذیت نکنی ..
     گفت به خدا گفتم که آقای قاضی من اونو اذیت نکردم اون منو اذیت می کنه و من می خوام طلاقش بدم ، چون زنم ...زن جدیدم راضی نمیشه دیگه اینا بر گردن تو اون خونه ....
    قاضی سرشو به علامت عصبانیت تکون داد و پیشونش خاروند و گفت : پس برای اون یکی خونه بگیر از هم جدا شون کن ....نصرت گفت ...
    به خدا ندارم خرج دوتا خونه رو بدم ...قاضی سرش داد زد تو دیوونه ای مردک داری حرف مفت می زنی نداشتی غلط کردی زن گرفتی بی وجود ... مگه تو مرد نیستی با زن و بچه ی خودت این طوری رفتار می کنی که انگار غربیه هستن....
    یا برای این زن خونه می گیری و هر ماه خرجی اونا رو میاری میدی دادگستری اون میاد از ما می گیره و توام با اون زنت برو هر کاری می خوای بکن یا شش ماه زندان برات می نویسم برو اونجا بشین و فکراتو بکن ...
    این طوریشو دیگه ندیده بودم هم خر می خواهی هم خرما !!! ....
    نصرت دستپاچه شد و گفت : باشه بهم فرصت بدین تا یک فکری بکنم ...
    قاضی که حوصله اش سر رفته بود گفت پس برین شنبه بیاین ساعت نه اینجا باشین .....
    من یک کم پا ؛پا کردم  تا همه از اتاق برن بیرون محمد نگاهی به من کرد و گفت بیا دیگه ...گفتم شما برو من الان میام ...و رفتم جلوی میز قاضی و گفتم اجازه میدین یک چیزی بهتون بگم؟  .... سرشو بلند کرد و گفت بفرمایید ...گفتم آقای قاضی اگر این زن برگرده تو اون خونه که ما برگشتیم سر جای اولمون اصلا به این  کارا نیازی نبوده خوب داشت با همون بدبختی زندگی می کرد ، قصد من و شما اینکه که اون زن و بچه هاش رنج نبرن ....
    باز سرشو تکون داد و گفت : بیا بشین جای من حکم کن ..من بعضی وقت ها می مونم در مقابل این جور پرونده ها چی بگم ...شما بگو ..زندانش کنم؟ چه فایده داره ازش پول بخوام نداره ... بگم اون یکی رو طلاق بده که همچین حقی هم ندارم ..خوب اونم زنه و یک بچه داره بگو دیگه....تو که از من ایراد می گیری ..حرفای اون عصمت  رو که  شنیدی  ؟ اگر این مرد راش بده بازم حاضره باهاش زندگی کنه من چیکار می خوام بکنم بگم طلاقش بده که بدتر میشه ...بگو من چیکار کنم؟ که مطابق قانون هم باشه؟ ....
    یک فکری کردم و گفتم راست میگین شما تقصیری ندارین درسته این طوری بهش نگاه نکرده بودم .
    گفت : می فهمم که شما هم الان اذیت هستید و خرج چهار نفر رو دارین میدین تو این دور و زمونه سخته منم فکر کردم اقلا شما رو خلاص کنم من برادرتون رو می شناسم آدم خیر خواه و خوبیه اینا هم دارن از شما سوء استفاده می کنن ...
    گفتم نه این طور نیست ..ما مشکل مالی نداریم و منم دوست ندارم عصمت خانم از پیشم بره ... الان که داریم زندگی می کنیم خدا بزرگه ...ولی دلش می خواد تکلیفش معلوم باشه ...و این حق اونه ...
    گفت : باشه ببخشید من الان یک پرونده ی دیگه دارم شما حالا شنبه بیاین تا ببینیم چیکار باید بکنیم ..... 
    وقتی اومدم بیرون نصرت رفته بود ....محمد می گفت : از در که اومد بیرون یک دفعه غیب شد ..انگار فرار کرد ....
    من دست عصمت رو گرفتم و گفتم نگران نباش قربونت برم یک کاریش می کنیم ......
     از محمد و آقای مهجور تشکر و خدا حافظی کردم و در حالیکه دست عصمت توی دستم بود  با سرعت از دادگستری اومدیم بیرون تا دوباره با نصرت روبرو نشیم ......



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان