داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و هشتم
بخش دوم
توی راه دیدم باز عصمت داره گریه می کنه ... حق داشت خیلی آسون نیست شوهر آدم بعد از سه تا بچه حالا بخواد این طوری در مورد آدم حرف بزنه ...
این تنها عصمت نبود منم از دستش عصبانی بودم و دلم می خواست خفه اش کنم ..... خودمو به جای اون می گذاشتم رنج می بردیم خیلی تحقیر آمیز بود ... و اون حالا که یک جایی تو زندگی پیدا کرده بود انگار عذابش بیشتر شده بود .... و من اینو احساس می کردم ...
چون داشت کم کم به حق و حقوق خودش و موجودیتش آگاه می شد ... و این هم خوب بود و هم بد ..
اگر به این زندگی ادامه می داد که خوب بود ولی اگر طوری که توی دادگاه گفت می خواد برگرده و با شوهرش زندگی کنه خیلی براش گرون تموم میشد ....
خیلی ذهنم مشغول بود و دلم نمی خواست حرف بزنم پس در مقابل گریه اون هم حرفی نزدم و گذاشتم دلشو خالی کنه ...
راستشو بگم کمی هم برای اینکه خودشو کوچیک کرد و وقتی دادگاه ازش پرسیدن تو دقیقا چی می خوای ؟
گفت می خوام با شوهرم و بچه هام زندگی کنم ولی با من بد رفتاری نشه .....
اونقدر خواسته ی اون حقیرانه بود که دیگه نمی دونستم چی بهش بگم ....
خودش سر حرفو باز کردو گفت : نمی خوام ..... هیچی ازش نمی خوام بره گمشه مرده شور خودشو اون زنشو و پولشو ببرن ....می رم سر کار و خودم گلیمم رو از آب می کشم ...
مگه نبود که شش ماه ول کرد و رفت چیکار کردم؟ خدا رو شکر که شما آشنا زیاد دارین منو معرفی کنین میرم کار می کنم ...کار که عار نیست ....
گفتم : نه که نیست ..ولی تو که بیسواد نیستی یک کاری یاد بگیر و بعد برو سر یک کاری که کمتر اذیت بشی..... الان که احتیاجی نداریم خدا رو شکر منم نمی خوام شما ها از پیشم برین ....
گفت : نه ؛ نه ؛ نه نمیشه من دیگه نمی تونم سر بار شما باشم تا همین جا بسه ..تا حالا به امید دادگاه بودم حلا دیگه می دونم که شوهری ندارم ..می خوام ازش طلاق بگیرم ...
گفتم خوب زن حسابی چرا اینو تو دادگاه نگفتی ؟
گفت : نمی دونم همش داشتم فکر می کردم یک کاری بکنم که شما رو از این زحمت نجات بدم .....
باید کار کنم و برم دوتا اتاق بگیرم این طوری بهتره ....
من جواب حرفشو ندادم تا رسیدیم خونه زهرا ناهار درست کرده بود اون دختر خیلی با شعور و با فهمی بود و چقدر خوب اون بچه ها خوب تربیت شده بودند ...اصلا زندگی کردن با اونا برای من لذت بخش بود از بس که با فکر و مودب و بی آزار بودن تو دلم گفتم واقعا که آقا نصرت لیاقت شما ها رو نداشت ....
دلم نمی خواست دیگه اونا رو دست اون مرد بد بسپرم هر طوری بود باید عصمت رو راضی می کردم تا یک مدت دیگه اونجا بمونه ...
اینم می فهمیدم که اونم زندگی مستقل می خواد ولی تو اون موقعیت چطور امکان داشت نمی دونم ......
زهرا خودش میزِ غذا رو حاضر کرد و ماکارانی خوشمزه ای که درست کرده بود کشید و آورد ، بعد از ناهار من خوابیدم .
ناهید گلکار