داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و هشتم
بخش سوم
وقتی بیدار شدم دیدم عصمت وسایلشو جمع کرده و گذاشته دم در و منتظر منه که خدا حافظی کنه ...
اون از سکوت من این طوری برداشت کرده بود که دلم می خواد اون بره ......
گفتم چیکار می کنی ؟ کجا می خوای بری ؟ گفت: نه دیگه خیلی مزاحم شدم ....رفتم بغلش کردم و گفتم عزیز دلم چرا با من این کارو می کنی؟ اگر تو اینجا راحت باشی دنیا برای من بهشت میشه ...می خواهی من برم پیش مادر تو اینجا راحت باشی ؟ مادرم هم تنهاس ، من میرم اونجا تو اینجا بمون .....
گفت خدا مرگم بده این خونه بدون تو نمیشه من می ترسم مزاحم تو باشم ...
گفتم نیستی به خدا نیستی تو همدمی, مونسی؛ یاری؛ عزیزی, هم خودت هم سه تا بچه هات من عاشق شما هام ...
می دونم دلت خونه ی مستقل می خواد ولی صبر کن من خودم یک فکری برات می کنم تو اول بیا دیپلمتو بگیر همین روزهاست که بچه ی من هم به دنیا بیاد و تنها هم هنوز کوچیکه ...
تا تو درس بخونی اونم از آب گل در میان و بعد با هم تصمیم می گیریم چیکار کنیم ..خدا بزرگه ول کن دیگه... بیا برو بشین سر جات مگه من مرده باشم بزارم تو بری به خدا چند بار فکر کرده بودم که شکایت رو پس بگیرم و نزارم تو هیچوقت از پیشم بری ولی از تو ترسیدم .... الان که داریم با هم زندگی کنیم شاید اینم خواست خدا بوده که بابک بره و تو جایی برای زندگی پیدا کنی ....
همون خدا به من و تو کمک می کنه من اینو باور دارم .....که یک کسی ما رو بهم رسونده ...وگرنه چرا من اینقدر تو و بچه ها رو دوست دارم ... عصمت نشست و نفس راحتی کشید ...و بچه ها دوباره صورت غمگینشون از هم باز شد و بدون اینکه من یا عصمت حرفی بزنیم وسایل رو بردن تو اتاقشون و خودشون جا بجا کردن ...
شنبه روز دادگاه ، دیگه منو و عصمت نرفتیم و فقط آقای مهجور رفت و گفت : که عصمت طلاق میگیره به شرطی که حضانت بچه ها رو بهش بدین ....
نصرت که گویا از رای دادگاه می ترسید از اینکه ازش پول نخواستن و به راحتی از شر عصمت و بچه ها راحت میشه سریع موافقت کرد و همین کار هم شد دادگاه نامه ای برای طلاق داد که همه ی کارا ها ظرف دو هفته انجام شد ....ولی برگه ی طلاق روح و روان عصمت و بچه ها رو از هم پاشید ..زهرا که بیشتر از مادرش گریه می کرد اونا هنوز به بدی های دنیا و عاطفه بعضی ادما پی نبرده بودن ، باورشون نمیشد پدرشون که تا یکسال پیش با اونا مهربون بود و بابا صداش می کردن و از صبح تا شب کار میکرد تا بچه هاش زندگی کنن حالا بدون معطلی و کوچکترین محبتی قید اونا رو زده بود .. و بدون اینکه حتی بخواد بدونه بچه هاش کجا و چطور زندگی می کنن و بدون دیدن اونا کارو تموم کرده بود و رفته بود ..............تا با زن دیگه ای و پسرش زندگی کنه ...قبولش سخت بود و غم انگیز ........
فردا مادر اومد خونه ی ما کمی شور درست کرده بود و برای ما آورده بود و ناهار هم پیش ما موند ..
با هم حرف می زدیم و جریان رو براش تعریف کردیم ....
مادر گفت : سمیه که رفته اون بالا خالیه چرا نمیاین همون جا زندگی کنین اگر شما ها بیاین دیگه ثریا هم زود به زود میاد پیش من ...من راضیم دوتا اتاق طبقه بالا بهتون میدم راحت زندگی کنین ...
عصمت گفت ...الهی قربونتون برم مادر ولی نمی خوام مزاحم باشم باید یک فکر اساسی بکنم ...نه ؛ نه ...
مادر گفت : بالاخره اونجام هست،، فکراتو بکن اگر دوست داشتی بیا همون جا منم تنها نیستم ...
گفتم : مامان جان شما کی تنها می مونین؟ همش همه خونه ی شما هستن که بازم میگین تنهام ؟
گفت خوب اگر عصمت خانم دوست داشته باشه برای منم خوبه بیا مادر من مواظب شما هستم خوشحالم میشم .....
وقتی مادر رفت عصمت رفته بود تو فکر از من پرسید ..تو چی میگی ثریا برم ؟ گفتم نه من موافق نیستم به خدا برای خودم نمیگم برای اینکه مادر خیلی به وسایلش حساسه و خیلی هم مقراراتی ..تو و بچه ها اذیت میشین صبر کن یک فکری می کنیم ....
ناهید گلکار