داستان بی هیچ دلیل
قسمت بیست و هشتم
بخش چهارم
وقتی محمد موضوع رو شنید گفت : آره فکر خوبیه ولی نه تو خونه ی مادر....اونجا نمیشه ... زیر زمین رو براشون درست می کنیم بنایی لازم داره و اینکه یک آشپزخونه هم توش در بیاریم ....
دیگه از تو حیاط رفت و آمد کردن کار سختی نیست ....
گفتم چرا هست عصمت با ملاحظه اس اذیت میشه داداش ...
گفت می دم یک راه پله درست کنن و یک در به کوچه باز کنن تا بتونن برای خودشون زندگی کنن این طوری خوبه ....
عصمت سرش پایین بود ...
گفت : آخه من چی بگم من اصلا پول ندارم و نمی خوام شما به زحمت بیفتین ...باور کنین نمی خوام ....
گفتم :صبر کنین من خودم یک فکری می کنم ...
من یک حساب سپرده داشتم که ماهیانه سود اونو می گرفتم و با حقوقم چیز دیگه ای نداشتم و تو این مدت هم کلی هزینه های من بالا رفته بود و نمی تونستم برای ساختن زیر زمین کمکی بکنم شاید بچه ها همه کمک می کردن ولی فکر اساسی رو باید خودم می کردم ....اون روز موضوع در حد یک پیشنهاد تموم شد ولی ذهن منو خیلی به خودش مشغول کرده بود چون عصمت خیلی معذب بود و اونقدر ملاحظه می کرد که منو هم معذب می کرد اغلب نمی گذاشت بچه ها توی خونه راه برن؛؛ غذا کم می خورد و برای بچه ها کم می کشید تا من خونه نبودم هیچی لب نمی زد ، دست به تلویزیون نمی زد و نمی گذاشت بچه ها هم این کارو بکنن و خواهش و تمنای من دیگه خسته کننده شده بود ..مثلا شب ها چند بار میرفت دستشویی و هر بار می دیدم چطوری راه میره و در و باز می کنه که مشخص بود نهایت سعیِ خودشو می کنه که کوچکترین صدایی در نیاد که من بیدار بشم ... و این داشت منو آزار می داد و باید فکری برای راحتی اون می کردم ....
یاد چک بابک افتادم خوب اگر مقداری که لازم داشتم می نوشتم و بر داشت می کردم شاید کار اون راه میفتاد ولی تا اون موقع این کارو نکرده بودم و دلم هم نمی خواست بکنم مگر به خاطر عصمت که خیلی دوستش داشتم مجبور می شدم ....
من اون سال به خاطر مدرکم رفتم به دبیرستان و اونجا درس دادم ..ولی زهرا و زهره رو نزدیک خونه نام نویسی کردم ..زهرا اول دبیرستان بود و زهره سوم راهنمایی .....و اسم عصمت رو هم سال آخر شبونه نوشتم و کتابهای اونم خریدم و شب ها خودم می بردمش کلاس و بعدم میرفتم دنبالش و این ها تمام وقت منو گرفته بود و این بچه ها بودن که دیدن ما میومدن به خصوص مهران مرتب خرید می کردو میومد تا کمکی به من بکنه ....
ناهید گلکار