خانه
72.2K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۴:۳۶   ۱۳۹۵/۱۲/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست نهم

    بخش سوم



     من بقیه ی راه رو داشتم از دلش در میاوردم که ناراحت نباشه .. و برای اینکه دلشو به دست بیارم گفتم با ماشین برو خونه فردا هم لازم ندارم باهاش برو دانشگاه و عصری بیار گفت: نکنه خودتون لازمتون بشه ؟
     گفتم اگر شد ماشین بابک هست نگران نباش ... و این بهترین راهی بود که می تونستم دل اونو دوباره به دست بیارم نمی دونستم کار خوبی کردم یا نه ولی باید می دونست و اگر چیزی بود رعایت می کرد  ....
    ساعت حدود یک بود که اون منو گذاشت در خونه و رفت ...همین قدر که من لباسم رو عوض کردم و داشتم حاضر میشدم که بخوابم موبایم  زنگ خورد  ...
    با تعجب گوشی رو بر داشتم شماره ی مهران بود ...
    گفتم جانم خاله چی شده ؟ ولی مهران نبود  یک مردی گفت : ببخشید خواهر پسر تون تصادف کرده تو خیابون وکیل آباد الان داره آمبولانس میاد نگران نباشین زنده اس ...خودتون رو برسونین .....
    داد زدم یا امام رضا به دادم برس ....
    عصمت از جا پرید وخودشو رسوند به من و پرسید چی شده ؟
     گفتم بدو؛ بدو ,حاضر شو مهران تصادف کرده زهرا که پشت سرش وایستاده بود جیغ کشید و وحشت زده گفت : ای وای خدا کمک کن و در یک لحظه اشکهاش ریخت و نتونست خودشو نگه دارم و اضطراب و نگرانی بیش از حد شو نشون نده ....
    احساس کردم دارم یخ می زنم یک طور بدی شده بودم که تو اون موقعیت نمی تونستم بهش فکر کنم ، بد جوری هول کرده بودم  و نمی دونستم چیکار کنم جز فریاد زدن و گریه کردن عصمت که فهمید..
     زود زنگ زد به محمد و من سویچ ماشین بابک رو بر داشتم و با عصمت راه افتادم ...ولی درد شدیدی توی شکم و کمرم احساس می کردم .... با این حال فکر از دست دادنه مهران داشت دیوونه ام می کرد و به خودم می پیچیدم از خونه ی ما تا محل تصادف راهی نبود ........
    من و محمد با هم رسیدیم  ، سیمین رو از تو ماشین دیدم  داشت گریه می کرد  و به پهنای صورتش اشک می ریخت ... داشتن مهران رو می گذاشتن روی برانکارد  ...ماشین رو نگه داشتم و پریدم بیرون و خودم رسوندم بهش  و نگاهش کردم ....وقتی  چشمش رو  باز دیدم یک نفس راحت کشیدم چون سر و صورتش پر از خون بود مقداری از پوست سرش کنده شده بود و شیشه خورده ها رفته بود ، توی سرش ولی همین که زنده بود خدا رو شکر کردم  و پرسیدم خاله خوبی فدات بشم؟
     گفت آره خاله من
    بد نیستم ماشینت داغون شد ...گفتم برو بابا فدای سرت خدا رو شکر مُردم و زنده شدم  کجات درد می کنه ؟
    گفت نمی دونم به فکر ماشینم .




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان