داستان بی هیچ دلیل
قسمت سی ام
بخش سوم
و اون بازم از ما حمایت می کنه ....چقدر خوب بود این حالت در من همیشه می موند ..چون می دونم که بازم یادم میره ..و دوباره با هر ناملایمتی تحملم رو از دست میدم و بی تاب میشم .....
تا بعد از ظهر اتاق من پر شد از گل ، بچه ها؛؛ دوستانم؛؛ معلم های مدرسه هایی که درس می دادم .. فامیل .. که دیگه فرصت فکر کردن نداشتم و اونقدر خسته شدم که بعد از اینکه بار دیگه به سختی رفتم و پسرم رو دیدم و برگشتم ..
آروم و راحت تا صبح خوابیدم با اطمینان و یقین از اینکه در آغوش خدا هستم..... نه دیگه نبودن بابک اذیتم می کرد...نه گذشته ی پر از درد و رنجم ... و تصمیم داشتم دیگه هیچوقت برای هر کاستی خودمو آزار ندم ....
فردا عصمت و بچه ها اومدن به دیدن من ...و من این بار اونا رو مثل نعمتی از طرف خدا دیدم که برای من فرستاده بود و نگاهم به اونا فرق کرده بود .... و این من بودم که از شون ممنون بودم تا منو از تنهایی و فکر خیال نجات داده بودن ....
اسم پسرم رو سینا گذاشتم تو این مدت هر وقت به فکر اسمش میفتادم سینا به فکرم می رسید و باز دنبال یک اسم دیگه می گشتم ولی همین اسم تو ذهن من می نشست ..و نمی تونستم تصمیم بگیرم و حالا که این احساس رو پیدا کرده بودم همون اسم رو انتخاب کردم به امید اینکه شاید اینم یک تکه از پازل باشه .....
روز سوم که من تو بیمارستان بودم مهران به دیدنم اومد ...
هنوز سرش باند پیچی بود و حال خوبی نداشت ولی اصرار کرده بود منو ببینه از در که وارد شد هر دو به گریه افتادیم و وقتی داشت منو می بوسید گفتم پسر ، تو بچه ی منو با این تصادفت نجات دادی ..نمی دونستم اینقدر جون فدایی عزیزم ...اون بازم تو عالم خودش بود گفت : ببخشید خاله ماشینت از بین رفت ...
گفتم به تنها چیزی که فکر نمی کنم ماشینه فدای سرت اصلا نداشته باشم به درک؛؛ تو رو که دارم همین برام بسه خیلی دوستت دارم .. ..کار خدا بود که اونشب ماشین رو دادم به تو ..خدا رو شکر که خودش تو رو به ما بخشید ... اگر حالت خوب شد به بچه ها سر بزن تنها موندن ببین چیزی لازم ندارن براشون بگیری.. ....
گفت : چشم شما نگران نباش عمو مجید سر زده بود و براشون کلی خرید کرده ...با تعجب پرسیدم اشتباه نمی کنی ؟ اومد اینجا به من چیزی نگفت ....
مهران گفت : چرا خودش به من گفت برای این که به تو بگم نگران نباشی ....
از این که مجید که با همه ی کارای من مخالف بود این کارو کرده متوجه شدم اونم حواسش به پازل زندگی من هست و وانمود می کنه که مخالفه ....
من پنج روز بعد از بیمارستان مرخص شدم ولی سینا تا بیست روز توی دستگاه موند ...و من هر روز میرفتم و اونو می دیدم و این شده بود برای من یک آرزو که اونو در آغوش بگیرم یک عشق بی نظیر و غیر قابل مقایسه با هر عشقی توی دنیا ... مادر ..کلمه ای که حالا برای من معنای دیگری پیدا کرده بود ......و حالا می فهمیدم مادرم چطور می تونست پای همه ی اشتباهات من صبور باشه و با من همراهی کنه ....چون مادره ...
سرمو به شیشه ی اتاق نوزادن می چسبوندم و ساعت ها نگاهش می کردم و اون با تکون دادن دست و پای کوچولوش با من حرف می زد ...و من روحم برای اون حرکت ها پرواز می کرد ....
ناهید گلکار