داستان بی هیچ دلیل
قسمت سی ام
بخش پنجم
تا چند روز به عید زیر زمین خونه ی مادر آماده بود و محمد می خواست بده اونجا رو تمیز کنن ولی به اصرار عصمت ..که می گفت اقلا بزارین این کارو خودم بکنم قبول کردم و با هم رفتیم خونه ی مادر ....
و عصمت و زهرا و زهره مشغول شدن و اونجا رو کردن مثل دسته ی گل...من سینا رو گذاشتم پیش مادر رو رفتم پایین تا اون موقع اونجا رو درست ندیده بودم ...محمد کولاک کرده بود.... از توی خیابون زیر ساختمون یک راه پله گذاشته بود که وارد زیر زمین می شد با چهار پله ...درو که باز می کردیم یک حال بزرگ که سمت راست یک آشپزخونه با کابینت های سفید و میز اوپن .... که هماهنگی چشم گیری داشت و خیلی زیبا به نظر میومد ....و روبرو دوتا اتاق کوچیک بطرف حیاط ... و پشت آشپز خونه سرویس و حمام ...
گفتم عصمت جون من میام اینجا تو همون جا بمون ...خیلی قشنگ شده .....
گفت : من که زبونم عاجز شده چی بگم ؟ شرمنده ی شما ها شدم ...گفتم تا اینجاش که خونه ی مادر رو درست کردیم به تو مربوط نیست بعدم صد بار بهت گفتم تو خواهر منی عزیز منی این طوری حرف نزن ....اگر جونم رو هم بخوای بهت میدم توام با من همینطوری؛؛ نیستی ؟
کارمون که تموم شد مهران رسید . پرسید چیکار کنم خاله اثاث رو بیارم؟ ...پرسیدم مگه حاضره گفت : آره ولی مامانم خودشو کُشت تا امروز حاضر شد ....
گفتم مامانت خودشو کُشت یا تو کُشتیش ؟گفت : دیگه،،عمه ها تو راهن دارن میان من رفتم با اثاث بیام ......
اینو گفت و رفت ....بچه ها داشتن کار می کردن و من رفتم بالا و با سیمین تماس گرفتم .....آخه سیمین قبول کرده بود که برای اونا اثاث جمع کنه چه کهنه چه نو ....خوب گاز و محمد با خودش گذاشته بود و یخچال رو هم من خریدم ..یک دست مبل قدیمی مال سیمین بود رختخواب و تخت های قدیمی رو ستاره داده بود فرش ها رو مادر و وسایل آشپز خونه رو هم همه با هم درست کرده بودیم دیگه جارو برقی و وسایل برقی دیگه که رفع احتیاج بود همه چیز.... اگرداشتیم اضافه که هیچی اگر نبود می خریدم و از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون بیشتر این تلاش مال مهران بود که همه چیز نو و از جنس خوب باشه ولی خوب نمی شد که زیاد به حرف اون گوش بدیم .......
وقتی اثاث اومد همه جمع شده بودیم خندان؛ مهیار, سیما و ستاره .... با هم اونا رو چیدیم ... گفتیم و خندیدم و کار کردیم ...و شد یک خونه ی قشنگ و شیک ...تازه یادم نبود مهران خودش چند تا گلدون و قاب عکس هم گرفته بود از خوش خدمتی اون خندم گرفته بود و در گوشش گفتم اگر بازم از این کارا بکنی باید به منم بگی عمه ....
گفت نه تو رو خدا ثریا حاضرم بگم ولی به تو عمه نمیگم خودتو بکشی خاله ای .....
از اون همه جانفشانی که مهران می کرد من یکی که ترسیده بودم کسی متوجه بشه که خدا رو شکر نشد ......
عصمت نمی دونست چی بگه خوشحال بود ولی مرتب اشکهاشو پاک می کرد.... تا میومد حرف بزنه باز گریه امونش نمی داد ...
سمیه و شهاب شیرینی خریده بودن و اومدن و خود سمیه با یک سینی چایی اومد پایین و دور هم روی مبل هایی که قبلا مال سیمین بود نشستیم و خوردیم ...... و بعد آقا مهران بازم خوش خدمتی کرد و رفت از بیرون کباب گرفت و همون جا دور هم اولین شام اون خونه رو خوردیم و گفتیم و بازم خندیدم ....
نه تنها من بلکه همه ی خانواده ی من به واسطه ی کاری که انجام می دادیم خوشحال بودیم اونشب .. من و عصمت و بچه ها برگشتیم خونه تا روز بعد وسایلشونو جمع کنن و برن خونه ی خودشون ...
با این که من تنها می شدم ولی برای اونا خوشحال بودم ...... ولی این خوشحالی خیلی زود از دماغمون در اومد ...وقتی جلوی در پارکینگ نگه داشتم زهرا طبق معمول پیاده شد تا درو باز کنه سینا تو بغل عصمت بود که یکی صدا کرد زهرا ؟ بابا منم .....
ناهید گلکار