خانه
72.2K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۵/۱۲/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت سی و یکم

    بخش دوم



    عصمت با گریه و شیون سر منو از روی زمین بلند کرد ....
    و من در حالیکه دهنم پر از خون بود با التماس به عصمت گفتم سینا ... برو سینا .. همین طور که گریه می کرد گفت : نترس عزیزم زهره بالاست نترس کاش تنهات نمی گذاشتم خاک بر سرم ...چرا تو رو ول کردم و رفتم.... بمیمرم الهی ...تف به روت بیاد مرد کثافت آشغال بیشرف ..بی ناموس ......
    همین موقع محمد و سیمین و مهران و مهیار اومدن محمد که هیچ وقت اهل دعوا نبود با دیدن من پرید و یقه ی اونو گرفت و همسایه ها جلوشو گرفتن ولی کسی نمی تونست جلوی مهران رو بگیره ...
    و تا پلیس رسید قیامتی اونجا بر پا شده بود ..و من همین طور روی زمین افتاده بودم فقط مهیار نشست روی زمین و سر منو گرفت تو دامنش و در حالیکه بشدت گریه می کرد  گفت : چیزی نشده عمه خوب میشی دیگه ما اینجایم فدات بشم ......
    وقتی آمبولانس رسید دلم می خواست بخوابم صورتم غرق خون بود و از دهنم  خون میومد ولی نمی دونستم از کجاس ، این خون داره میریزه و به هیچ وجه قدرت تکون خوردن نداشتم ...با همون وضع مرتب می گفتم سینا ....سینا ...ولی احساس کردم نمی تونم حرف بزنم و فکم تکون نمی خوره ....
    تو راه بیمارستان نمی دونم خوابیدم یا بی
    هوش شدم به هر حال تا بیمارستان چیزی نفهمیدم ...
    سیمین کنارم تو آمبولانس بود و همین طور که دست منو گرفته بود گریه می کرد ...وقتی رسیدیم و داشتن منو پیاده می کردن باز بیدار شدم ...
    نگاهی به سیمین کردم و در حالیکه نمیتونستم حرف بزنم به زحمت  گفتم : اگر طوری شدم سینا ...
    رو دست تو میسپرم گفت : این حرفا چیه؟ چیزی نیست خوب میشی ..حرف نزن ....
     توی بیمارستان که منو با تخت می بردن دوباره خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم ....وقتی به هوش اومدم سیمین رو دیدم ...صورتم ورم کرده بود و داشت کبود می شد برای همین درد زیادی رو حس می کردم و نگران بودم که همه ی دندون هام شکسته باشه چون احساس می کردم لق شده و متوجه شدم ..اون حیوون با مشت محکمی که تو فکم زده بود صدمه ی زیادی به من  زده بود ....
    بدنم کاملا درد می کرد و دیگه نمی تونستم حرکت کنم ، دست چپم  و دوتا از دندون هام هم  شکسته بود و اون روز قرار بود دکتر متخصص بیاد و با سیم ببنده دستم رو گچ گرفته بودن  ...تا چشمم رو باز کردم با اینکه نمی تونستم حرف بزنم و فکم تکون نمی خورد  سراغ سینا رو گرفتم .
    سیمین هنوز بالای سرم بود و  هوا روشن نشده بود....گفت ...سینا خوبه عصمت خانم پیشش هست ...
    پرسیدم : نصرت ؟ گفت بردنش کلانتری باز داشته فردا خدمتش میرسن نگران نباش ... حرف نزن تا دکتر بیاد و فکت رو ببینه دیشب متخصص نبود محمد دنبال کارت هست .... مهران هم الان رفت پیش بچه ها و بر می گرده ...به کسی هم خبر ندادیم مادر نگران نشه اشکالی نداره ؟ با سر گفتم : نه ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان