خانه
72.1K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۵/۱۲/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت سی و یکم

    بخش سوم



    دو سه ساعت من به همون حال موندم کسی جوابگو نبود من از درد به خودم می پیچیدم ... هی سیمین و محمد می رفتن می پرسیدن می گفتن دکتر نیومده تحملم تموم شده بود و درد زیادی داشتم ولی کسی به سراغم نمیومد ....
    تا مهران رسید ...پرسید چی شده چرا پس عمل نمیشه ؟
     سیمین گفت : کسی جواب نمیده ....مهران عصبانی شد که یعنی چی؟ شما چرا حرفی نمی زنین؟ و رفت و صدای اون میومد که سر پرستار ها داد و هوار می کرد اون حسابی خدمت همه رسید  ....
    می گفت : مثلا اینجا بیمارستانه و خجالت نمی کشین تا الان گذاشتین درد بکشه ؟  این آدم نیست ولش کردن از دیشب تا حالا ما اونو آوردیم فقط دستشو گچ گرفتین این چه مسخره بازییه ...چه  معنی میده ؟ جز اینکه شما ها هیچ تعهدی به کارتون ندارین ؟ زود , زود دکتر تون رو خبر کنین؛؛ زود باشین و گر نه اینجا رو رو سرتون خراب می کنم بی انصاف ها ....
    محمد اومد بره جلوشو بگیره سیمین نگذاشت گفت بزار بگه ..و خودشم رفت و با مهران هم صدا شد ....و خلاصه یک ساعت دیگه طول کشید تا اومدن سراغ منو بردن برای جراحی فَکم ...
    یک بیهوشی کوچیک داشتم و بعد از عمل زود به هوش اومدم ....و فورا سیم ها رو توی دهنم احساس کردم ...ولی از اینکه چشمم درست باز نمیشد معلوم بود که صورتم ورم کرده..محمد و سیمین و مهران و سیما و شوهرش کنارم بودن ..  و یک دفعه مجید و محبوبه هم اومد ...
    تا وارد شدن مجید  در اتاق رو بست و با عصبانیت داد زد چرا سر جات نمیشینی ؟ چرا برای خودت درد سر درست می کنی؟ به تو چه که بری زن و بچه ی مردم رو بیاری تو خونه ی خودت ...(دستشو می زد بهم و به خودش می پیچید ) دیگه شبا که می خوام بخوابم فکر می کنم صبح برای تو چه اتفاقی میفته ....بابا بشین سر جات چند روز هیچ کاری نکن نمیمیری که .... لا اقل بزار ما هم یک نفسی بکشیم محمد کارو زندگیشو ول کرده افتاده دنبال تو ..بسه دیگه آخرم جنازه ات رو تحویل ما می دن چقدر از دست تو حرص بخوریم ؟
    با دست اشاره کردم بیا جلو ..بیا ..همین طور که عصبانی بود اومد جلو دستشو گرفتم و کشیدمش پایین و اونم خم شد دستمو کشیدم روی صورتش و کردم لای موهاش ...و با نگاه ازش خواستم آروم باشه ...سرشو گذاشت روی تخت و های های گریه کرد و با همون حال گفت : آخه این ریخته واسه ی خودت درست کردی ؟ چرا  اینطوری می کنی ؟ ...
    بازم نوازشش کردم اون از شدت علاقه اش به من اینقدر ناراحت بود شاید راست می گفت... خودم دیگه از روی اونا خجالت می کشیدم ....
    بعدا فهمیدم که اون روز چقدر وحشتناک شده بودم صورتم ورم داشت و کبود شده بود مخصوصا پای چشمم و گوشه ی لبم  و منظره ی بدی پیدا کرده بود ...
     برای همین اصلا به مادر نگفته بودن که چه اتفاقی افتاده ....ولی اون مشکوک شده بود و مدام سراغ منو می گرفت ....
    کمی بعد همه رفتن و فقط سیما پیشم مونده بود که در باز شد و مهناز اومد تو تعجب کردم با یک دسته گل مریم که بابک می دونست من خیلی دوست دارم ...
    نمی دونم واقعی بود یا تظاهر می کرد ..چون بد جوری به گریه افتاده بود ...بالاخره آروم شد و کنار من نشست و گفت : خیلی ناراحت شدم وقتی شنیدم ...اون کی بود شما رو زد؟ ....من که هنوز نمی تونستم درست فکم رو تکون بدم و می دونستم برای جاسوسی اومده 
    گفتم : نمی دونم فکر کنم زور گیر بود می خواست ماشین رو ببره نگذاشتم منو زد ... پرسید ببخشید ثریا جون اونا که تو خونه ی شما بودن کی بودن ؟
     منو و سیما بهم نگاه کردیم و گفتم مهمون ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان