داستان بی هیچ دلیل
قسمت سی و دوم
بخش دوم
و چند مورد دیگه هم پیش اومد ولی چیزی نبود که من بتونم حرفی بزنم ....اما خوب مهران مرتب تو دست و پای ما بود و اغلب خونه ی مادر بود و این باعث خوشحالی مادر هم شده بود.
شاید کسی با خودش فکر نکرده بود که چرا مهران تا حالا دلش برای من می سوخت حالا برای مادر نگرانه ....
صدای زنگ در منو به خودم آورد و آیفون رو برداشتم مهران بود کلیدش رو زدم تا بیاد بالا .. وقتی درِ وردی رو باز کردم دیدم مهران با زهرا پشت درن ...زهرا سلام کرد و گفت : من داشتم میومدم که آقا مهران گفت منو می رسونه می خواد به شما سر بزنه ...نگاهی بهش کردم و چیزی نگفتم .... دلم براشون سوخت می فهمیدم که همدیگر رو دوست دارن ...و شاید این تکه های پازل برای همین در کنار هم قرار می گیرن ...
برای اون دوتا دل پاک و عاشق کاری از دستم ساخته نبود؛ پس گذاشتم گرداننده ی روزگار خودش همه چیز رو اون طوری که می خواد سر جای خودش قرار بده .....اونشب من مثل یک آدم فضول همه ی حواسم به اونا بود......مهران با زهرا مثل یک گل دست نیافتی رفتار می کرد از دور بوش می کرد و نوازشش می کرد و زهرا مثل دختر شاه پریان می خرامید و آروم و بی صدا عطر عشقشو به همه جا پراکنده می کرد .....
با خودم گفتم : ثریا دیگه هیچ کاری از دست کسی بر نمیاد ...و هیچ چیزی قشنگ تر و زیبا تر از یک عشق پاک نیست چیزی که خدا تو وجود ما گذاشته ..و لذت بخش ترین نعمت اون خالق یکتاست .....و یاد بابک افتادم ..من اونو دوست داشتم عشقی که نتونسته بودم فراموش کنم با همه ی مشکلات و موانعی که سر راهم بود هرگز نتونستم از فکرم بیرونش کنم و حالا مثل آتشی زیر خاکستر مونده بود که هر وقت به یادش میفتادم به وجودم گرمی می داد ...و باز من اونو زیر مشتی از خاکستر پنهون می کردم و در انتظار یک معجزه می موندم ...
آخر شب مهران رفت ... و زهرا پیش من خوابید ..
صبح که بیدار شدیم ..بازم پیش من موند،، به من کمک کرد تا سینا رو حموم کنم ...و اونو خوابوند و من ناهار درست کردم و با هم حرف زدیم با هم غذا خوردیم زهرا از من پرسید خاله چرا مهران به شما میگه خاله ؟...
خندیدم و گفتم چون ما با هم تفاوت سنی کمی داشتیم خوب هر دو بچه بودیم اون منو به عمه بودن قبول نداشت و به من می گفت ثریا ... وقتی بزرگ شده بود خندان و سوگل به من
می گفتن خاله اونم به شوخی می گفت خاله ... بعدم دیگه عادت کرد ....اون به من می گفت تو شکل عمه ها نیستی و منم دیگه برام مهم نبود ....
زهرا گفت : به خدا خاله ی خوبی هم هستین من که خیلی دوستتون دارم .......گفتم منم خیلی دوستت دارم عزیزم ..
ناهید گلکار