خانه
72.2K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت سی و دوم

    بخش سوم



     بعد از ظهر با اینکه نمی خواستم از خونه برم بیرون ولی دلم گرفته بود به زهرا گفتم خودم می برم می رسونمت ...
    گفت : نه خودم میرم تو رو خدا زحمت نکشین .... گفتم می خوام حال و هوایی عوض کنم ... این بود که ..با هم سینا رو حاضر کردیم و رفتیم بیرون ....
    دیدم مهران سر کوچه وایستاده ...تو دلم گفتم ای احمق .....جلوی پاش نگه داشتم و خودمو زدم به اون راه و پرسیدم می رفتی خونه ی ما ؟ گفت : آره کجا میرین ؟
    گفتم : بیا بالا ...هر دو شون سکوت کرده بودن و انگار غافلگیر شده بودن ...
    زهرا رو پیاده کردم و رفت و مهران اومد جلو و سینا رو گرفت بغلش ... پرسیدم میای خونه ی ما یا توام پیاده میشی همین جا میمونی تا کارش تموم بشه و برگرده  ...لبشو گاز گرفت و با شرمندگی گفت : به خدا نه ....گفتم چی رو نه ؟ گفت این طوری که شما فکر می کنین نیست ... گفتم من چطوری فکر می کنم ؟
    گفت : خاله؟.....
    گفتم به من دیگه نگو خاله من دیگه الان عمه ت هستم...
    ترسیده بود و با عجز به من نگاه کرد و من دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و خندم گرفت ... و بلند خندیدم ... و راه افتادم ...
    گفت : به خدا می خواستم بهت بگم ولی آخه جز همین که می بینی چیز دیگه ای نیست قسم می خورم اگر میام دنبالش برای اینه که یک وقت باباش مزاحمش نشه همین .....
    گفتم اونوقت اون ناموس باباشه یا ناموس تو ؟ گفت : ای خاله ؟ خودت می دونی چی میگم ... من فقط مراقبشم همین ...
    گفتم : اونوقت سر پیازی یا ته پیاز ؟
    گفت : حالا تو الان می خوای من چی بگم ؟ بگو تا همون رو بگم ....
    گفتم یک کلام بگو چرا این کارو می کنی ؟ همین .... من باید بدونم راستش نمی خوام زهرا اذیت بشه چون مثل یک فرشته پاک و خوبه ... بعدم اونا دست ما امانت هستن ....نیستن ؟ گفت : قول میدی به کسی حرفی نزنی ؟
    گفتم : قول ......سرشو انداخت پایین و گفت : راستش اون دختر و دوست دارم خیلی زیاد ... نمی دونم از خوشبختی یا بد بختی من  مثل  مته رفته تو مُخم .... هیچ کس رو دلم نمی خواد ببینم جز اون .....( و کمی سکوت کرد و ادامه داد ) خوب شد حالا فضول ...
    گفتم : چه تو می گفتی چه نمی گفتی تابلو بود ولی چیزی که من ازت می خوام تعهده،، نباید اذیت بشه بهم قول بده و تا وقتی دانشگاه قبول نشه دست از پا خطا نکنی که با من طرفی .....
    گفت : چشم قول میدم ...توام به کسی نگو نمی خوام تا شرایط جور نشده سر و صدا راه بیفته ...... و بعد مهران پیاده شد و من برگشتم خونه ....
    سینا خوابش برده بود و  اونو بغل کردم و به زحمت در ماشین رو بستم و از آسانسور رفتم بالا ..درِ که باز شد دیدم دوتا بچه تو پا گرد ایستادن  من کلید انداختم و در باز کردم که برم تو دیدم دارن به من نگاه می کنن ... پرسیدم با کسی کار دارین؟
     هر دو منو نگاه کردن و حرفی نزدن ....چیزی نگفتم و رفتم تو و در بستم سینا رو گذاشتم تو تختش .. زیر کتری رو روشن کردم و رفتم که لباسم رو عوض کنم که صدای در اومد ........درو باز کردم همون دوتا بچه بودن  پسره دست دختره رو گرفته بود و بازم به من نگاه می کردن ...
    پرسیدم : چیزی می خواین ؟ خونه تون رو گم کردین ؟ دختره که موهای روشن و چشمانهای آبی داشت و حدود پنج شش سال بیشتر نداشت ...
    گفت : ما اومدیم برادرمون رو ببینیم ....
    گفتم:  چی ؟ چی گفتی ؟ و نگاه کردم چقدر هر دو شکل بابک بودن ...سست شدم داشتم دم در میفتادم قلبم مثل یک پرنده شده بود که به زور توی قفس نگهش داشته بودن ...
    نگاهی به پسره کردم ...اون همین طور راست ایستاده بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد و حرفی نمی زد .....در حالیکه دهنم خشک شده بود و نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم ازش پرسیدم : با کی اومدین؟ ...
    با یک کم لحجه گفت با پدرم ...پرسیدم می دونین من کیم ؟
    گفت : شما همسر پدر من باشین ..گفتم پس بیاین تو و برادرتون رو ببینین ....
    و درو بستم و پشتمو دادم به در و شروع کردم به لرزیدن   ...
    و با خودم گفتم خدا لعنتت کنه بابک همه ی کارات مثل همه ...از تو بعید نبود ....آخه این چه کاری بود کردی ؟ ...
    طفلک ها همین طور هاج و واج مونده بودن .. پرسیدم اسمتون چیه ؟
     پسره گفت من امید  هستم خواهرم رُز .....گفتم اسم منم ...و رُز گفت تو ثریا هستی  ....
    گفتم : خیلی خوب بیاین اینجا  بشینن تا برادرتون بیدار بشه تازه خوابیده ..یک کم باید صبر کنین ......
    باز رُز گفت : اسمش سیناست من می دونم پدر گفته ...
    گفتم : خیلی خوب پس که اینطور  ........راستی چی می خورین براتون بیارم ؟ امید گفت : برای من آبمیوه برای رُز شیر لطفا ....گفتم : چشم ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان