داستان بی هیچ دلیل
قسمت سی و دوم
بخش چهارم
در حالیکه دست و پام هنوز می لرزید و داشتم فکر می کردم که حالا که بابک برگشته من باید چیکار کنم ؟
اون برای چی بچه ها رو فرستاده و خودش نیومده که سینا رو ببینه ...واقعا دلش نمی خواسته؟ و حالا چطور می خواد اونا رو ببره؟ ...
حتما در میزنه ... نه معلوم نیست بابکه دیگه شاید یک کار دیگه بکنه .....اگر زنگ زد و گفت بچه ها برن پایین چیکار کنم ؟ اگر اومد دم در چیکار کنم ؟ خیلی آشفته و بی قرار بودم و اینو نمی تونستم از بچه ها پنهون کنم .... براشون شیرینی و میوه هم آوردم و یک کم پسته ......
هر و بدون خجالت شروع کردن با اشتها به خوردن ......
پرسیدم گرسنه بودین ؟
امید گفت : بله ممنون ......رُز مرتب سراغ سینا رو می گرفت و می پرسید خوابش تموم نشد ؟ دیگه فکر کردم بیدارش کنم نکنه بابک بیاد دنبالشون و هنوز اونو ندیده باشن ....که صدای نق و نق سینا اومد رفتم بغلش کردم و گفتم مامان جان نی نی اومده پیش تو گریه نکنی تا بتونی بازی کنی ....همین طور که سینا بغلم بود نشستم روی مبل هر دو اومدن کنار من امید دست سینا رو گرفت با لحن با مزه ای گفت من امیدم پسر کوچولو خوشبختم ..
تو برادر منی ...
و سینا دستشو برد تو صورت اونو می خواست بره بغلش ...و رُز اونو بوسید و اصرار داشت بدمش بغل اون ....یک کم که گذشت چهار تایی داشتیم با هم بازی می کردیم ولی برای من این ظاهر قضیه بود چون دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که اونشب چطور تموم میشه ....
یادم افتاد الان ممکنه زهرا و مهران سر و کله شون پیدا بشه ....زنگ زدم ولی مهران گفت امشب زهرا نمیاد می خوایی من بیام ؟ گفتم نه من دارم می خوابم حالم خوبه تو برو خونه ی خودتون....
و با خودم گفتم ماجرای امروزم یک تکه از پازل بود حتم دارم برای این من رفتم اونو برسونم که امشب نیاد اینجا و من با این بچه ها تنها باشم .....
خیلی زود سینا با امید و رُز گرم گرفت و کم کم یخ اون دوتا بچه هم آب شد و شروع کردن به بازی کردن ...امید رفت تو آشپز خونه و برای خودش از یخچال آب بر داشت و ریخت تو لیوان و خورد و رُز تو دستشویی گیر کرده بود و صدا کرد ، ثریا بیا کمکم ....
چشمام گرد شده بود یعنی اینا رو بابک یادشون داده ؟ نمی دونم چی بگم بعد از چند ساعت انگار ما سالهاس با هم بودیم .......
ناهید گلکار